مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی / سری اول

هدف از نوشتن این مطالب وَ نشر آن در فضای سایبری افزایش ضریب هوش امنیتی ملت بزرگ ایران است، تا از اتفاقات مهمی که به صورت چراغ خاموش و زیر پوستی در این کشور می افتد تا حدودی با خبر باشند.. هدف نشان دادن خدمات مظلوم ترین و گمنام ترین جوانان این کشور است. از رشادت ها و سختی های این جوانان خادم، بی ادعا و گمنام، تا خیانتهایی که در حق این مردم می شود و هرگز کسی خبردار نمیشود. جوانانی که وابسته به هیچ جناحی نیستند و نامشان در هیچ کجا ثبت و ضبط نشده الا محضر الهی. کسانیکه تمام زندگی خود وقف مردم، اسلام و حفظ نظام کرده اند.

 

 

داستانی از جنس گاندو، واقعی و دردناک، خیانت، جاسوسی و ترور!

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی

 

مقدمه

هدف از نوشتن این مطالب وَ نشر آن در فضای سایبری افزایش ضریب هوش امنیتی ملت بزرگ ایران است، تا از اتفاقات مهمی که به صورت چراغ خاموش و زیر پوستی در این کشور می افتد تا حدودی با خبر باشند..

هدف نشان دادن خدمات مظلوم ترین و گمنام ترین جوانان این کشور است. از رشادت ها و سختی های این جوانان خادم، بی ادعا و گمنام، تا خیانتهایی که در حق این مردم می شود و هرگز کسی خبردار نمیشود.

جوانانی که وابسته به هیچ جناحی نیستند و نامشان در هیچ کجا ثبت و ضبط نشده الا محضر الهی. کسانیکه تمام زندگی خود وقف مردم، اسلام و حفظ نظام کرده اند.

اما بعد...

 عاکف سلیمانی جوانی است حدودا بین 30 تا 40 ساله، که دغدغه ی این ملت و مملکت را دارد! مهم نیست در کجا خدمت میکند! بعضی ها تصور میکنند که عاکف سلیمانی نیروی وزارت اطلاعات است، بعضی هم معتقدند عاکف یک مامور امنیتی در سازمان اطلاعات سپاه است، بعضی هم معتقدند در نیروی قدس (شاخه عملیات های برون مرزی سپاه) کار میکند! اما عاکف به همه یک جمله میگوید:

« من یک بسیجی ساده هستم که حتی کارت فعالم رو نگرفتم...»

به نظرم مهم نیست عاکف، و عاکف های عزیز ما در کجا وَ در چه نهادی خدمت میکنند! مهم اینست که برای آرامش و امنیت این مملکت و مردمش دغدغه دارند، وَ دوست دارند تا ابد این آرامش و امنیت برقرار باشد.

شاید عاکف سلیمانی جوانی باشد با قد بلند و موهای کوتاه، ریش های مشکی که لا به لای آن چندتار سفید پیدا میشود، بخصوص قسمت حنک «چانه»! عاکف جوانی چهارشانه با دست های قوی مردانه و چهره ای کاملا جدی، البته به وقتش هم میخندد. این را هم بگم که یه نیروی امنیتی معمولا بخاطر فشارها و سختی کار خیلی زود شکسته میشود! بگذریم.

عاکف سلیمانی به شدت دلسوزه! حتی گاهی برای جاسوسی که در تورش قرار میگیرد دعا میکند تا عاقبت به خیر شود.

از همه مهمتر، عاکف فرزندِ شهید هست. یعنی فرزند شهید حاج علی سلیمانی از چریک ها و بچه های اطلاعات و عملیات هشت سال دفاع مقدس که در کردستان ضربه هایی به بعثی های متجاوز و کوموله دموکرات ها و ضدانقلاب زد که هنوز هم که هنوز است از او کینه به دل دارند.

«من فرزند شهید علی سلیمانی هستم که پا در جای پای پدرم گذاشتم و خون اون شهید بزرگوار در رگ های من جریان داره، وَ قسم خوردم به شیر پاک مادرم تا زمانی که زنده هستم از راه پدرم بر نگردم و برای مردمم، کشورم، ناموسم، وَ برای آب و خاک این مملکت تلاش کنم تا کسی بهش نگاه چپ نکنه.

 به قول شاعر: گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب / گر پدر رفت تفنگ پدری هست هنوز.

این ها رو نوشتم تا وقتی مستند داستانی امنیتی عاکف و میخونید، راحت تصورم کنید و باهم بیگانه نباشیم تا بتونیم ارتباط خوبی داشته باشیم.»

«همچنین تشکر ویژه ای هم میکنم از خواهر محترم سرکار خانوم دکتر پرستومروجی که برای بهتر نوشته شدن این مستند داستانی امنیتی، در راستای اهداف مشترک انقلابی دلسوزانه یاری رساندن تا مطالبی که تقدیم شما بزرگواران میشود، به نحو احسن باشد.»

فروردین 98

 

این داستان

حذف نخبگان و دانشمندان

 

زخمی و با هزار گند و کثافت خودم و از توی فاضلاب های شهر کشیدم بیرون. ساعت نمیدونستم چند بود. چون زیر شیشه ساعتم پر از لجن فاضلاب بود. بدنم تیر میکشید. دوست داشتم همونجا بمیرم. چندتا از بچه هامون شهید شدن. منم که زخمی. رسیدم سر کوچه ای که کاظم محمود از بچه های سوری شهید شده بود و منم همونجا زخمی شده بودم .

سه شبانه روز توی فاضلاب بودم. همه جا خرابه بود. چشمم افتاد به یه ماشین. رفتم سمتش. دورو برم و چک کردم. همش دود بود و سیاهی. با اون چشمای خستم چراغ قوه رو گرفتم سمت ماشین و یه اسلحه آکا  12 رگباری داشتم فوری گرفتم سمت تویوتای جنگی. دیدم یه جنازه افتاده داخلش. درو باز نکردم. اول با چراغ قوه همه جارو بررسی کردم ببینم تله انفجاری چیزی نباشه. مطمئن که شدم باز کردم درو. جنازه رو کشیدم بیرون. جنازه یه تکفیری بود. پلاک ماشین و بررسی کردم دیدم پلاکش سعودی هست. بماند که چیشد من و بچه ها اونجا گیر افتادیم. ماشین با پلاک سعودی به کار میومد. خداروشکر به راحتی روشن شد. منطقه رو بچه های مقاومت زده بودند. فقط همین قدر بدونید که ما بعد از شناسایی و درگیری موقع برگشتن به کمین خوردیم. منتهی گرا رو داده بودیم به بچه ها زدن اون منطقه رو که داعشی ها کلا توی اون منطقه بودند. توی درگیری های تن به تن امیر و ابورافع و عرفان و حسین شهید شدند. منم زخمی شدم عجیب. منتهی چندروزی رو هم توی فاضلابای زیر زمینی زندگی کردم تا اوضاع عادی بشه و ...

جنازه رو انداختم بیرون و سوار ماشین شدم. نقشه رو از جیب روی زانوی شلوارم آوردم بیرون. بررسی کردم از کدوم سمت برم. یا اسارت بود یا شهادت ته این جاده. نمیدونستم راه سومی هم وجود داره یانه. هیچ ارتباطی هم نمیتونستم بگیرم با بچه های محور و قرارگاه برای نجاتم . چون بیسیم توی آب رفته بود و سوخت. تنها سلاحم یک نقشه بود و یه اسلحه آکا 12 با 8 تا فِشنگی که مونده بود. با هزار زحمت تا یه جاهایی اومدم و رسیدم به یه آبادی. از خوب روزگار رسیدم به بچه های فاطمیون.

موقعی که رسیدم خیال کردند داعشی هستم. محاصره کردند ماشینم و. به هر زحمتی بود کارت ترددی که دولت سوریه بهمون داده بود و حق تردد با سلاح رو همه جا داشتیم و از توی لباس زیرم کشیدم بیرون و بهشون فهموندم من خودی هستم. این کارت خیلی مهم بود. نباید کسی میفهمید من کی هستم و چه ملیتی دارم. اونا هم کارت و کدش و با بچه های ایرانی مستقر در خاک سوریه چک کردند دیدند درسته. من ایرانیَم.

خلاصه رسیدم به مخفی گاهِ خودم توی حلب. ماشین و گذاشتم 100 متر قبل از مخفیگاهم، توی یه خونه نیمه مخروبه. صلاح نبود ببرم. چون پلاکشم سعودی بود. پیاده رفتم سمت خونه. اسلحم و گذاشتم روی رگبار با همون تیر کمی که داشتم، رفتم داخل. اول زیر زمین و گشتم و الحمدلله خبری نبود. رفتم بالا. مستقیم رفتم سمت کمد لباس و با همون دست کثیف لباسا رو زدم کنار. چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و رفتم داخل. چون پشت کمد یک اتاق بود. یه راست رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی. یه نقطه فرستادم(.) براشون!! بعد از 14 ثانیه دیدم یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات مجازی از راه دور ما امنیتی ها با رمز صحبت میکنیم .

بعد اینکه اونا جواب نقطه من و با نقطه دادن نوشتم:

شرمنده ام که در به درت کرده ام پدر ...

نوشتن:

1000 / 400 : بدان که چشم همه از فراق تو خون است ..

متوجه شدم توی این چند روز از ایران نگران شدند .

جواب دادم:

400 / 1000: نفس کشیدن اگر خود نشان زندگى است / به دوستان برسان: زنده ام، ملالى نیست

نوشتن:

1000/400: گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار / در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت

منظورش و متوجه شدم. باید می رفتم سفارت ایران و بچه های ما منتظر بودند. باید پاسپورتم و میگرفتم و با چندتا اسکورت بخاطر اسناد مهم و سری اطلاعاتی امنیتی می اومدم فرودگاه تا مستقیم باپرواز بیام به سمت وطن.

جواب دادم:

400/1000: به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی / که از هر گوشه ای پر وا کنم، پیش تو می آیم

نوشتن:

1000/400: من قانعم شبانه به خوابی ببینمت / اما فقط بیا که حسابی ببینمت ...

فهمیدم که باید فقط میرفتم از سوریه .

نکته: 1000کد من بود و 400بچه های داخل ایران.

پاهام و بستم و فوری یه آتیش توی همون اتاق روشن کردم و با وسایل بهداشتی مثل پَنس و... تیرو از توی ماهیچه پام کشیدم بیرون و با یه دستمال مشکی محکم بستمش تا برم سمت سفارت ایران. وسیله هام و جمع جور کردم و از دیوار پشتی مخفی گاهم پریدم زدم بیرون و حرکت کردم از راهی که قبلا شناسایی کرده بودم برای برگشت به سمت سفارت تا یکی از بچه هامون من و تحویل بگیره و بعدشم عازم بشم سمت وطن.

شاید باورتون نشه. خونم توی یکی ازمحله هایی بود که داعش اونجا مستقر بود و تحت تصرفشون بود. من روزانه بینشون زندگی میکردم و در بین اونها بودم و در نماز جماعتاشون حضور داشتم.

این چند خط کوتاه برای سوریه بود ...

اما اینجا ایران ...

تازه از عملیات برون مرزی که توی خاک سوریه بود برگشته بودم. خیلی خسته و کلافه بودم. به خاطر اتفاقات حلب و خان طومان و قنیطره و دیرالزور و المیادین و مَریَمِین و جاهای دیگه و شهرها و روستاهای دیگه ی این کشور جنگ زده و مسائلی که برای مرد ها و زن ها و بچه ها پیش اومده بود.

گاهی اوقات شاید حالم از هرچی آدم به هم میخورد. یک نیروی اطلاعاتی باید از روحیه ی بالایی برخوردار باشه و نباید تحت تاثیر احساسات قرار بگیره. منم به خاطر وظایف امنیتی که داشتم از روحیه بالایی برخوردار بودم. دلیلش هم سال ها کار اطلاعاتی درون مرزی و برون مرزی در غرب آسیا یعنی خاورمیانه و بعضا در قلب اروپا بود و قبل از اون هم زندگی با دوستان امنیتی. ولی به هرحال منم آدم هستم و یه جاهایی نمیتونم خودم و کنترل کنم و دلم میشکنه. بگذریم.

وقتی رسیدم فرودگاه بین المللی امام خمینی تهران، سید رضا و بهزاد طبق دستور معاونت با پرادوی اداره اومدن دنبالم. بعد از اینکه سلام علیک کردیم سریع سوار ماشین شدم. سیدرضا خیلی جوون خوش مَشرِبی هست. بهزاد هم دست کمی از سیدرضا نداره. سر صحبت بعد از سلام و احوالپرسی باز شد.

_ حاج عاکف ماموریت چطور بود؟

عاکف اسم سازمانی من هست و بچه های تشکیلات هم سالهاست با اینکه چندتاییشون اسم اصلیم و میدونن ولی طبق میل من و عادت خودشون و اقتضای امنیتی، من و به این اسم صدا میزنن.

داشتم میگفتم ... سیدرضا ازم پرسید حاج عاکف ماموریت چطور بود؟

+ قربونت برم سیدرضاجان، خودت که توی کار و تشکیلاتی و آگاه هستی داره چه جنایتی توی دنیا میشه.

_ بهزاد گفت: حاجی خیلی وضعیت سوریه پیچیده هست. کمِ کم این خسارتی که آمریکا و اسراییل و آل سعود و قطر و ترکیه و اردن و... از طریق این حروم زاده های داعشی به این کشور زدند، حَدِّ اَقَل 10تا 15سال زمان میبره تا سوریه دوباره روی پای خودش بِایسته ...

+ میدونم بهزاد جان، دلیلش هم اینه که سوریه راه ارتباطی ما با لبنان و بچه های حزب الله هست. آمریکا میخواد سوریه رو بزنه تا ارتباط ما با خط مقاومت و قطع کنه و امنیت اسراییل و از اون طرف تامین کنه و بعدش هم عراق و تجزیه کنه و دور ایران رو خالی کنه تا بتونه، راحت تر ایران و بزنه. البته مستقیم نه. بلکه با داعش. الآن هم میشل عون که اومده سرکار میتونه امتیاز خوبی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و حزب الله لبنان و سوریه به حساب بیاد. سیدرضا گفت: حاجی خودت که میدونی، این مردک، پسرِ حریری که معروف به جریان 14مارس هستند گرایش شدیدی به غرب و آل سعود داره و به عنوان نخست وزیر هم انتخاب شده. باید خیلی ریاست جمهوری لبنان این و بِ پّا باشه تا به باد نده همه چیز و.

+ نمی دونم بچه ها خدا بخیر کنه. پیش بینیِ من اینه در آینده ای نه چندان دور عربستان این و علیه حزب الله و ایران و محور مقاومت حرکت میده. باید منتظر بود. (پیش بینی ما در این مستند درست از آب در آمد و چندماه بعد سعدحریری در عربستان بازداشت شد تا علیه حزب الله و ایران اقدام کند) و یه چند لحظه ای به سکوت گذشت. چون زیاد حال حرف زدن نداشتم. سرم و تکیه داده بودم به صندلی و به جنایاتی که توی سوریه داشت می شد فکر میکردم. یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و گفت: حاجی داشتیم می اومدیم، حاج کاظم (معاونت تشکیلات) گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش بگیرید و ببرید فرودگاه.

خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم.

حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم. نوه های پسریش من و عمو صدا می کردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود. چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم سلیمانی و شهید چمران و باکری و همت و متوسلیان و... بود. مُخ مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژه های کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه. چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگ های بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز 20تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمی کشید. چون عاشق امام بود . بعد از امام هم با حضرت امام خامنه ای بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم. حدود 8 سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره. چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم. جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره. گوشی و گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، 5 بار زنگ زده. یه نکته ای رو هم بگم...

توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمی تونیم داشته باشیم. بخصوص توی سوریه که درحال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان. چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ نظامی، یک جنگ اطلاعاتی عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و... یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزب الله هم یک طرف. روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه. هم گوشی ها و هم سیم کارت هارو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش. و هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود می شد. گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم 5بار زنگ زده . چون دیگه ماموریت من توی سوریه بعد از 6ماه بنابردلایلی به پایان رسید و باید تیم بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد می شد. توی این 6ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت 3 دقیقه برقرار می شد و مستقیم تماس نداشتیم. اول با داخل کشور هماهنگ می کردم، اونها مارو به هم وصل می کردن. توی شرایط خوبی نبودم از لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر می شد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده بود من و به مادرسادات. داشتم میگفتم، گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم 5بار زنگ زده . روم نمی شد به خانمم زنگ بزنم. توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل 4 تا 5 بوق خورد.

با صدای آروم جواب دادم:

_ سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت.

به بهزاد گفتم: بزن کنار. پیاده شدم از ماشین. بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست.

شروع کردم به صحبت:

+ سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا.

یه هویی بغضش تِرکید و با صدای گرفته و اشک آلود خیلی آروم گفت:

_ سیدمحسن (اسم اصلیم هست) بخدا خسته شدم دیگه. منم آدمم. منم دل دارم. منم جوونم. میخوای منم به سرنوشت مادرت دچار بشم؟ تو یه نگاه به خودت کن ببین تازه 30سالته. من 24سال سنمه. این چه وضعیه درست کردی برای زندگی من و خودت؟ از 19 سالگیت حاج کاظم بَرِت داشته برده توی تشکیلاتشون. چون هوش و زکاوت فوق العاده ای داشتی، زود پیشرفت کردی توی کارت. اما قرار نیست ... حرفش و قطع کردم و گفتم خانم!!! پشت تلفن رعایت کن لطفا. تو که میدونی من محدودیت دارم. بزار برسم خونه، حرف میزنیم.

صداش و یه کم برد بالا گفت:

_ سید محسن بخدا باید گوش کنی. بدجور ازت شاکی هستم. قبل سوریه عراق بودی. اون وضعیت برات پیش اومد. تیر زدن به زیر قفسه سینت. به زور زنده موندی به لطف خدا و با هزار نذرو نیاز . یک ماه و نیم ادارتون بهت مرخصی داد، توی خونه شدم پرستارت. وظیفم بود. بازم خدایی نکرده اتفاقی بیفته من پُشتت هستم. کنیزی تورو میکنم. من با ماموریت رفتنت مخالفتی ندارم. روز اول پیِ همه چیزو به تنم مالیدم و گفتم با یه اطلاعاتی میخوام زندگی کنم. پس باید صبور باشم. ولی دیگه نه تا این حد. یه روز لبنانی. یه روز نمیدونم کجایی. یه روز میری اروپا. یه روز میری دبی. یه روز میری عربستان. یه روز میری فلان جا. بابا بسه دیگه.

با این حرفای فاطمه خیلی به غرورم برخورد. چون ناموسم بود. دلم به حالش سوخت. خیلی از همسران و فرزندان سربازان گمنام امام زمان سختی می کِشن و محدودیت دارن. یه خرده چشام تَر شد. دیدم بهزاد اومد سمتم، بلافاصله چشام و پاک کردم.

_حاجی اگر میشه برید توی ماشین، صلاح نیست بیرون راه برید صحبت کنید. شما برید داخل ما بیرون

می مونیم. حرفاتون و زدید بهمون بگید میایم داخل. ظاهرا بهزاد فهمیده بود خانمم هست. رفتم روی صندلی عقب ماشین نشستم. به صحبتامون ادامه دادیم:

+ فاطمه جان حق با توعه. واقعا شرمندت هستم. هرچیزی بگی حق داری. روم سیاهه پیشت. حلالم کن. خودت که میدونی کارم چطور هست .

_ ببین محسن، اینبار بخوای ماموریت بری، من راضی نیستم. دیشب به زینب خانم (همسر حاج کاظم) گفتم با حاجی صحبت کن محسن این بار اومد بیخیالش بشن. یکی دیگه بره یه مدت. چرا همش این بره.

+ وای وای وایییییییی. فاطمه تو چیکار کردی؟؟ چرا گند میزنی به حیثیت من.

_ محسن به خاک حاج علی (پدر شهیدم و میگفت) بخوای ادامه بدی دیگه نگات نمیکنم.

+ باشه حالا عصبی هستی عشقم، شما ناراحت نشو. الآن هم که من خستم. دارم میام خونه. بزار اومدم حرف میزنیم. بچه ها بیرون ایستادن توی سرما خوب نیست.

یاعلی.

زدم به شیشه و گفتم سوار شید. سوار شدن و رفتیم اداره. توی حیاط از سیدرضا و بهزاد جدا شدم. وارد سالن ورودی کارمندان نهاد شدم. دستم و گذاشتم روی سیستمِ تایید هویت. صورتمو بردم جلوی دستگاه. تایید اولیه رو داد و رمز دادم وارد شدم . بعدش مستقیم رفتم دفترم. خیلی خسته بودم. چند تا کاغذ با سربرگ و مُهر اون رَده ای که بودم و گرفتم و گزارش کاری نوشتم. همین طور نوشتم و نوشتم و نوشتم. سیستم عصبیم به هم داشت میریخت از اون وضعیت.

یه 45 دیقه می شد داشتم می نوشتم. دستم درد گرفته بود. دیدم تلفن دفترم به صدا در اومد . کُد روی صفحه رو دیدم، متوجه شدم کجاست . گفتم یا حضرت عباس، بخیر کن. فهمیدن من اومدم الآن معلوم نیست با این تنِ خسته باید باز چه جلسه ای برم. باید سریع برم خونه. فاطمه اَلآناست که دیگه دادش در میاد . تلفن داشت زنگ میخورد. جواب دادم تلفن و. مسئول دفترمعاونت خارجی بود.

_ آقای عاکف سلام برادر. خوبی؟ رسیدن بخیر!!

+ سلام. بفرما؟

_ مانیتورتونُ روشن کنید بیاید روی مانیتور. حاج آقای حق پرست با شما کار دارن.

بدون خداحافظی تلفن و قطع کردم.

مانیتور و on کردم و دیدم دست انداخته زیر چونشَ حالش خوب بود انگار.

+ سلام علیکم حاج آقا.

_ سلام برادر عاکف. گزارش؟؟

+ همونطور که مستحضرید تازه رسیدم و دارم مینویسم.. ان شاءالله می ....

حرفم و قطع کرد و گفت:

_ پس سریعتر.

+ چشم. حاج آقا، فقط میتونم بدم مسئول دفترم بیاره؟

یه تاملی کرد و گفت:

_ میخوام باهات حرف بزنم بیا اتاقم. نمیخوام از روی مانیتور حرف بزنیم.

+ چشم، میرسم خدمتتون.

مانیتور OF شد ...

گزارش و نوشتم و در اتاقم و قفل کردم و داشتم میرفتم سمتِ اتاقش. توی طبقه 8 اداره یه هویی چشمم خورد به حاج کاظم که داشت با عصا قدم زنان می رفت سمت آسانسور. حاج کاظم 56 سالشه ولی بخاطر شرایط بد جسمانی که بالاتر گفتم، مجبوره عصا داشته باشه و یه خرده تعادلش و حفظ کنه عین پیرمردها. رفتم سمتش ...

+ سلام حاجی

_ سلام عاکف جان. منتظرت بودم. حاجی هم توی اداره من و به اسم اصلیم صدا نمی زد، چون دیوار موش داره و موشم گوش داره.

+ حاجی شرمنده هستم. فاطمه دیشب زنگ زد، به حاج خانم. کلی گِلایه کرد. امروز فهمیدم. بابت اینکه بچه ها رو فرستادید موبایلم و بیارن فرودگاه، بهم بدن، تا با فاطمه سریعتر صحبت کنم، ممنونم.

آهی کشیدو گفت:

_ خدا بیامرزه علیُ (پدر شهیدم و میگفت). اونم خیلی وابسته به مادرت بود. گاهی اوقات خیلی سربه سرش میزاشتم به خاطر اینکه خیلی عاشق مادرت بود. ببین عاکف جان، من حرفی ندارم و از خدامه تو برون مرزی نری. چون درون مرزی هم که میری من برات نگرانم. چه برسه خارج از کشور. ولی توی بعضی مسائل از من کاری ساخته نیست، نه اینکه نباشه. میتونم با (......) حرف بزنم تو رو توی بعضی ماموریت های این چنینی قرار ندن . ولی نظر و دستورِ تشکیلات و مقامِ بالاتر و تیم مشورتیِ کارشناسان بر اینه که تو، چون جوون با تجربه ای هستی و عقلِت بیشتر از سنت کار میکنه، و سابقه ی ماموریت های طولانی رو داری و خوب امتحان پس دادی، باید حضور داشته باشی. عاکف جان، پسرم، اینجا خیلی از بچه ها مشکل تورو دارن و خانماشون هم مشکل فاطمه رو. ولی نمیتونیم منافع ملی و جونِ مردم و امنیت خارجی و داخلی خودمون و فدای خواسته های زن و بچه هامون کنیم. متوجه ای چی میگم که؟

+ آره حاجی. ولی باور کن ...

حرفم و قطع کردو گفت :

_ میدونم، تو مشکلی نداری. فاطمه مشکل داره با این وضعیت. اون با ماموریت های طولانی و خارجی تو مشکل داره و نمیدونم چیکار باید کرد. حق داره به نظرم. ولی کاری هم نمیشه کرد. منم بهش حق میدم . به تو هم حق میدم. من خودم نمیتونم 3 روز از زینب خانم دور باشم. تو هم که 6 ماه از فاطمه دور بودی. اونم چی، برای چهارمین بار. قبلشم که توی عراق نزیک بود افسرای اطلاعاتی سیا روی تو عملیات ربایش انجام بدن که خداروشکر زود فهمیدیم اما خب یه جای دیگه توی درگیری تیر به قفسه سینت خورد. تا پای شهادت رفتی. یه هویی یه نگاه به ساعت انداختم و دیدم دیر شده..گفتم:

+ حاجی من باید برم پیش حق پرست (معاونت خارجی) گزارش کار بدم.

_ برو.. بعدا بِهم میرسه و میخونم.

+ پس حاجی، فعلا یاعلی.

_ یاعلی

یه توضیحی هم بدم اینجا براتون، حاج کاظم معاون تشکیلات هست. معاونت خارجی یکی از رده ها هست که مربوط به عملیات های برون مرزی میشه. یعنی کشورهای خارجی. حالا میخواد اروپا باشه، یا آسیا. یا در قلب فلسطین اشغالی.

سوار آسانسور شدم رفتم دفتر معاونت خارجی و به مسئول دفترش گفتم اومدم گزارش کار بدم به حاج آقای حق پرست. گفت چند لحظه .

میخواست هماهنگ کنه، حاجی از داخل داشت با دوربین می دید، دکمه قفل درِ اتاقش و زدو منم بدون اینکه به دفتر دارش نگاه کنم کَلِه کردم رفتم داخل.

+ یا الله، سلام علیکم.

_ سلام حاج عاکف. چطوری جوون. بفرما بشین.

رفتم جلو گزارش و گذاشتم روی میز حق پرست. رفتم عقب ترو نشستم روی مبل اتاقش. خیلی خسته بودم. توی فکر فاطمه و حرفاش بودم.

حق پرست یه دستش چای بود و یه دستش گزارش من. به شوخی بهم گفت سوغاتیت فقط اینه؟

لبخندی زدم و چیزی نگفتم بهش. توی دلم گفتم توی جنگ حلوا خیرات میکنند مگه برات یه بشقاب بگیرم بیارم بخوری. یه چند دقیقه ای بخشی از گزارش 32 صفحه ای من و خوند و بهم گفت خسته نباشید. میتونید برید. تعجب کردم و گفتم:

+ حاج آقا ببخشید، ظاهرا کارم داشتید دیگه، درسته؟

_ درسته، ولی خسته ای برو.

+ نه بفرمایید، میشنوم.

_ در مورد یه ماموریت هست. باید بررسی کنن بچه ها، بعدا عرض میکنم.

دلم آشوب شد. گفتم جواب فاطمه رو چی بدم. شاکی میشه. دیگه واقعا اذیت میشه. خداحافظی کردم و اومدم توی حیاط محل کارم. دیدم سیدرضا و بهزاد ایستادند هنوز. گفتم بچه ها چرا نمیرید خونه؟؟ ساعت اداری هم تموم شده. برید دیگه. دیدم بهزاد میگه: حاجی بریم توی ماشین بشینیم بهت میگم.

+ باشه بریم.

رفتیم توی ماشین؛ دیدم بهزاد یه خرده هی طفره میره و مِنُّ مِن میکنه و چیز خاصی نمیگه تا این که گفتم برو سر اصل مطلب برادر.

گفت: حاجی حقیقتش میخوام ازدواج کنم. گفتم خب به سلامتی ان شاءالله. چرا خجالت میکشی؟ دوساعته

داری هی طفره میری!! دیدم بازم بهزاد مِنُّ مِن میکنه...

سیدرضا اومد سرحرف و باز کنه گفت: حاجی حقیقتش...

گفتم سید اجازه بده خود بهزاد بگه..

+ بگو بهزاد جان. میشنوم داداش.

_ حاجی حقیقتش.. من چند باری که رفته بودم.. چجوری بگم، یعنی یه هویی شد. راستش و بخواید یه باری... اصلا ولش کن حاجی باشه بعدا... پیش شما استرس میگیرم.

_ ای بابا!!! مسخرمون کردید شما دوتا؟؟ بگو ببینم چی شده؟

_ حاجی راستش، من از وقتی که پدرم به خاطر بیماری سرطان فوت شد، مسئولیت خانواده رو به گردن گرفتم. سنم اون موقع 17 بود. الآن 25 سال سنمه. خداروشکر داداشم تازه وارد دانشگاه شده و همزمان داره با یه شرکتی توی کارای طراحی دکور کار میکنه. منم اینجا هستم و یه حقوق دارم که برای مادرم و خواهرم خرج میکنم. خداروشکر مشکلی نداریم .

چند وقت قبل خواهرم به لطف خدا با یه متخصص آنتی بیوتروریسم ازدواج کرد.

گفتم:

+ به سلامتی.. خبر خوبی بود...راستی گفتی متخصص بیوتروریسم؟ از بچه های مرتبط با اینجاست؟

_ بله. سر بعضی پرونده ها ازش استفاده میکنیم .

+ خب بعدش ...

_ عرضم به حضورتون که، چند وقت قبل حاج کاظم حالشون خیلی بد شد. سر یه پرونده ای هم درگیر بودیم همه. شماهم که سوریه بودید. وقتی نیستید کار حاجی می لَنگه انگار. نبودن شما و مریضی های حاجی،، مشکلات و سر پرونده قاچاق دختران فراری به کشورهای عربی بیشتر کرد. همه از بالا تحت فشار قرار داشتیم و طبیعتا این حساسیت ها و فشارها به حاج کاظم بیشتر وارد می شد که باید هرچه سریعتر این پرونده تکلیفش مشخص میشد. حاجی رو با سلام و صلوات به خاطر حال بدش میاوردن اینجا و بعد از چندساعتی دوباره باید میرفت خونه. بعد از چند روز کارو پیگیری های شبانه روزی حاج کاظم با مقام بالا مشورت کرد و گفت من نمی تونم دیگه ادامه بدم درحال حاضر. پرونده رو میدم به قائم مقام معاونت (یعنی معاون خودش) از بالا دستور اومد که به خاطر جنبه های اخلاقی و سیاسی و اطلاعاتی و ... که این پرونده داره، باید شخص حاج کاظم خودش ادامه بده. حاجی هم ناچار قبول کرد. فقط با مقامات بالاتر از خودش هماهنگ کرد که توی خونه می مونه. از اونجا رسیدگی به امور مربوطه رو ادامه میده و نمیتونه دم به ثانیه باهاشون توی جلسه باشه و ... اولش موافقت نشد، ولی بعدا با یه سری حساسیت ها قبول کردند ولی بعدا حاجی رو یه مدتی منتقل کردند به خونه یِ امنِ 11 سمت بلوار پاسداران. حاجی تیمش و تشکیل داد و ماهم توی این تیم قرار گرفتیم. قبل از اینکه ما منتقل بشیم به خونه امن، روز ها من و سید رضا یه خرده بنابر درخواست حاج آقا، برای مرور پرونده زودتر از 6 نفر دیگه که از اعضای کادر عملیاتی بودند میرفتیم خونشَ. راستش اونجا چندباری دختر حاج آقارو دیدم.

سیدرضا این مابین که بهزاد داشت تعریف میکرد زد زیرخنده. یه نگاه به سیدرضا کردم. جا خورد. گفتم:

+ خب بعدش ...

_ راستش حاج عاکِف، من دختر حاج کاظم و دیدم چندباری. اونجاهم که بودیم گاهی اوقات برای پدرش

داروهاش و که می آورد من میدیدمش. دختر خوبی به نظر می رسه. چجوری بگم. شرمنده ام.. ولی من مریم خانم و دوسش دارم. دختر با حیا و نجیبی هست. احساس میکنم میتونم باهاش خوشبخت بشم. و منم میتونم خوشبختش کنم. می خواستم اگر میشه و براتون امکان داره، در حقم یه لطفی کنید و با حاج کاظم صحبت کنید در مورد این موضوع. چون شما و حاج آقا باهم صمیمی هستید و ارتباط خانوادگی دارید.

یه دستی کشیدم به موهام و هوووفییی کردم و گفتم:

+ ببین بهزاد جان. خودت از حساسیت شغلی ما باخبری. اینا به کنار. حاج کاظم همین یه دونه دخترو داره. دوتا پسرش هم که ازدواج کردندو سرخونه زندگی خودشونن خداروشکر. پسر کوچیکش هم که میدونی توی نیروی قدس بوده و چندسال قبل توی یه عملیات رصد، تیمشون لو میره و توسط جوخه های ترور صهیونیست توی فلسطین ترور و شهید میشن. جسدشونم هنوز ندادن و دست اسراییله. تو میخوای یه تک دخترو بگیری. پس چی؟؟؟ از دار دنیا دوتا پسر و یه دختر براش مونده که دلخوشیش هستند. خودش مریضی داره. این همه جنگ و کار و سختی و... متوجه ای حرفم و؟؟ من میفهمم دوست داشتن یعنی چی. ولی خدای ناکرده، تو اگر شهید بشی توی یه ماموریت، دخترش باید چه خاکی توی سرش کنه؟ دکترا گفتند ناراحتی واسه حاجی ضرر داره و سَم هست. حاجی خیلی به دخترش مریم خانم وابسته هست. این دختر مریض بود. توی کربلا شِفا گرفت. حاجی هم که خاطرِ این بچه رو میخواد. دوست نداره دیگه اتفاقی بیفته که این بچه ناراحت باشه توی زندگیش. از حرفام بد برداشت نکن. مثلا بخوای اینطوری فکر کنی که من منظورم اینه که پس یه آدم اطلاعاتی به خاطر شرایط کاریش نباید ازدواج کنه. نه عزیزم اصلا منظورم این نیست. منظورم اینه با هرکسی نمیشه ازدواج کرد و اگر هم میخواد ازدواج کنه باید شرایط کاریش و هم لحاظ قرار بده. بعدشم تو دست گذاشتی روی خانواده ای که یکسری مشکلات دارند. همینایی که گفتم. منظورم مشکلات حاجی و دلتنگی ها و وابسته بودنش به بچه هاشه. نمیخوام نا امیدت کنم ولی تلاشم و میکنم منتهی بهت قول نمی دم. همین امروز که دیدی توی راه برگشت از فرودگاه بهت گفتم بزن کنار، خانمم بود.

_ بله حاج عاکف متوجه شده بودم.

+ خب ببین عزیزم کار ما اینطور سخته. امروز که رسیدیم نتونستم هنوز توی این چند ساعت خونه برم. خانمم واقعا شاکیه. حق هم داره به نظرم. اما خب ما کارمون اینه بهزاد جان. تو که میدونی .

_ بله حاج آقا میدونم. ولی خواستم برادری کنید در حقم.

+ چشم. مخلصتم هستم. همه تلاشم و میکنم. دیگه باید برم. حالا بعدا بیشتر راجع به این موضوع من و تو صحبت میکنیم.

از ماشین اومدم پایین و یکی از ماشین هایی که برام از قبل سازمان تعیین کرده بود و سوارش شدم و از محل کار خارج شدم. توی راه به حرفای امروز فاطمه فکر میکردم. به اتفاقاتی که توی دزدیدن زن و بچه های مردم توی سوریه و عراق به عنوان برده ی جنسی و... افتاده بود فکر میکردم. به حرفای حق پرست معاونت خارجی اداره فکر میکردم. به حرفای بهزاد که دختر حاج کاظم و میخواست فکر میکردم. خسته بودم. نمیدونستم باید چیکار می کردم. نیاز به آرامش داشتم. آرامش روحی و روانیو و جسمی. لت و پار بودم.

رادیوی ماشین و روشن کردم.. روی رادیو معارف تنظیمش کردم.. صدای قرآن و که شنیدم آرامش گرفتم. چقدر نیاز داشتم به این صدا. توی سوریه خواب و خوراکم حتی مشخص نبود. چه برسه بخوام چیزی گوش کنم. توی سوریه همش توی گل و خاک و راه های زیر زمینی و نفوذ توی داعش و... بودم. سر راه زدم کنار و پیاده شدم رفتم یه لباس فروشی توی پاساژ. برای فاطمه یه دست لباس خونگی از شلوارو پیرهن و تاپ و یه پالتوی بیرونی و یه روسری صورتی کم رنگ با گلهای تقریبا متوسطی که روی اون کار شده بود خریدم و همونجا گفتم کادو پیچش کنند. حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه سبد گلِ رُز هم گرفتم. توی آینه ماشین یه نگاه به خودم کردم. خیلی ریشم بلند شده بود. باخودم گفتم الآن فاطمه من و ببینه میگه یا خدا، داعش اومده خونمون.

رسیدم درخونه، کنترل از راه دور رو زدم و یه راست رفتم توی پارکینگ. پیاده شدم و با آسانسور رفتم بالا. وسیله هارو گذاشتم پشتِ در و زنگ زدم. سریع رفتم توی راه پله ها مخفی شدم. فاطمه درو باز کرد. منم یواشکی طوری که فاطمه نبینه داشتم نگاه می کردم. فاطمه نشست و نگاه به وسیله ها کرد. بلافاصله از گل و لباسای کادو پیچ شده فاصله گرفت. چون همسر یه آدم امنیتی نباید بی گدار به آب بزنه و دست به همه چی بزنه. اینارو قبلا توی کلاس های آموزشی که برای همسران و فرزندان نیروهای اطلاعاتی گذاشته بودن فاطمه یاد گرفته بود. البته خودمم بهش خیلی مسائل و گوشزد کردم.

آروم اومدم جلو و یه هویی گفتم:

+ سلام عزیز دلم.

یه جیغی زد و گفت:

_ واااااایییی محسن تویییی؟؟ خدا بگم چیکارت کنه. این چه قیافه ایه واس خودت درست کردی. چقدر دیرکردی از فرودگاه تا اینجا؟!

پرید توی بغلم و سرش و گذاشت روی قلبم. بغضم گرفت. گفتم:

+ عزیزم، بریم توی خونه، یه وقت یکی از همسایه های میاد از واحدش بیرون و می بینه خوبیت نداره و سوژه میشیم. ازم جدا شد دیدم داره گریه می کنه. انگار اشک چشماش آماده بودن که سرازیر بشن. وسیله هارو گرفتم و رفتیم داخل. این بار مستقیم من رفتم بغلش کردم. پیشونیش و بوسیدم. دستش و بوسیدم. دوباره اومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. سفت هم دیگرو بغل کردیم. گفت محسن بخدا دوریت و دیگه تحمل ندارم. پیشونیشو بازم بوسیدم. دستش و گرفتم .

گفتم :

+ منم دوریت و تحمل ندارم. اما خودت اوضاع کاری من و دنیای کثیف آدم ها و سیاست مداران کثیف این دنیارو میبینی که.

با صدای آرومش و همینطور که اشک می ریخت بهم گفت:

_ محسن چقدر شکسته شدی توی این 6 ماه؟!

بغض کردم ولی خودم و کنترل کردم. نمی تونستم بگم چی میبینیم اونجا. وقتی بچه ی چندماهه رو سرش و بریدن. وقتی به زن و دختر مردم حمله می کردند و شکنجه میکردند. باید هم شکسته می شدم. ای کاش می مردم و نمی دیدم این روزهارو.

جوابش و ندادم، مستقیم رفتم سمت حمام که دوش بگیرم. خودش متوجه شد که نمیتونم بگم. هرکی اگه جای من بود میمُرد وقتی میدید دختر 14 ساله رو چطور مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردند به عنوان برده جنسی ..

بیخیال. بگذریم. فقط همین و بگم همین الان که دارم تایپ میکنم عصبی میشم. خلاصه دوش گرفتم اومدم

دیدم به به. بوی دستپخت فاطمه خونه رو برداشته. نشستم و برام چای آورد. تلفن خونه زنگ خورد.

فاطمه جواب داد.

_ سلام مادر خوبید؟ آره رسیده همینجاست.. چند دیقه ای میشه اومده.

فاطمه بهم اشاره زد مادرته. خوشحال شدم. اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم. گوشی و آورد داد بهم، به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:

+ سلام سردار. دورت بگردم. خوبی فدات شم زندگیم.

بغضش ترکید و گفت:

_ سلام پسرم، خوبی فدات شم. خدا بابات و رحمت کنه. اونم گاهی اوقات میرفت وچندماه نمی اومد. تا اینکه اگرم می اومد، یا شکسته بود، یا زخمی بود، یا نیومده برمیگشت منطقه. بلند شید با فاطمه بیاید اینجا. خواهرات و داداشات هم اینجان. همه منتظرتیم.

+ مادرجان، فاطمه غذا درست کرده، ما خونه می مونیم. ان شاءالله عصر مییایم اونجا پابوسی شما.

خداحافظی کردیم.

فاطمه اومد نشست پیشم. هدیه هاش و بهش دادم و یکی یکی باز کرد. خیلی خوشحال شد.

ناهار و خوردیم و خسته و کلافه حدود سه ساعت خوابیدم. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و بعد از تجدید وضو با فاطمه رفتیم مزار پدرِ شهیدم. از همون طرفم رفتیم خونه مادرم، خواهرام اونجا بودن. داداشام هم بودن. خیلی خوشحال شدیم همدیگرو دیدیم. اونا نمیدونستن من کجا میرم و میام. فقط میدونستند ماموریتم. فقط خانمم اطلاع داشت و مادرم. مادرم حتی از مکان ماموریتم با خبر نبود.

مشغول بگو بخند بودیم دیدم گوشیم زنگ می خوره.

دیدم ادارمون هست از جمع فاصله گرفتم و جواب دادم. حاج کاظم بود.

_ سلام عاکف. کجایی پسر؟

+ خونه مادرم!

_ از جات تکون نمیخوری تا بهت بگیم. از اتاقت بیرون نمیای.

+ یعنی چی حاجی، چی شده مگه؟

_ فعلا خداحافظ!

تعجب کردم. از پشت پرده یواشکی خیابون و دید زدم. تردد خودروها و آدم ها عادی بود.

طوری که خانواده حساس نشن اومدم دکمه آیفون تصویری و زدم و بیرون و جلوی درو رصد کردم. چیز خاصی نمی دیدم. مادرم گفت:

_ سیدمحسن پسرم چیزی شده مادر؟؟

+ نه فدات شم مادرم. چیزی نشده. یکی از دوستان بوده کارم داشته.

فاطمه یه خرده به هم ریخت انگار گفتم یکی از دوستان بوده و کار داشته.

حدود بیست دیقه گذشت حاج کاظم زنگ زد.

_ عاکف، آیفون و بزن بچه ها پشت در هستند. بیا توی حیاط خونه مادرت، یه موضوعی رو بهت میگن.

+ چشم.

آیفون و زدم و همکارم اومد داخل حیاط. منم اومدم توی حیاط، دیدم سیدعاصف عبدالزهراء (که اسم اصلیش س.م) از همکارای صمیمی من که هم دوره خودم بود و توی دانشکده با هم درس خوندیم،، با دوتا از بچه های دیگه باهم اومدن داخل حیاط، دروپشت سرخودشون بستند.

+ سلام عاصف جان. بریم بالا!

_ سلام حاج عاکف.. نه ممنون. خوب گوش کن عاکف ببین چی میگم .

+ بگو

یه اشاره زد به دونفری که از بچه های تشکیلات بودند و از نیروهای عملیاتی بودند، گفت یکیتون دم در بایسته و یکیتون بره توی ماشین.

ازشون فاصله گرفتیم و رفتیم وسط حیاط ایستادیم. عاصف گفت:

_ عاکف، امروزساعت 3 صبح، برادرانمون از واحد اطلاعات حزب الله لبنان که بعضی نیروهاش توی سوریه مستقر هستند، به واحد ضدجاسوسی ایران خبر دادند که تو توی سوریه لو رفتی.

ظاهرا، لحظات آخر حضورت توی سوریه متوجه شدند، که تو مامور امنیتی ایران هستی. افسرای سیا چهرت وشناسایی کردند.

+ یعنی چی عاصف؟ من که طبق اصول پیش رفتم. سایه (تیم مراقبت از دور) هم که حواسش به همه چیز بوده و موانع و برطرف میکردن.

_ نمی دونم عاکف.. الان اوضاع بیخ پیدا کرده. چهرت لو رفته. سیا با همکاری موساد امکان داره بخواد رو دست بزنه بهمون. حواست باشه. ضمنا، نظر تشکیلات این هست که دوتا از زُبده ترین نیروهای حفاظت باید همه جا اسکورتت کنند.

+ عاصف جان، برادرِ من، دست بردار... دست و پام و میخواین ببیندید؟ من اینطوری نمیتونم کار کنم. من زن دارم. خانمم متوجه بشه حالش بد میشه. تو که میدونی من توی چه شرایطی هستم. بعدشم قراره دوباره بهم پرونده بدن باید کار کنم. این طور نمیشه که.

_ برادر من، حاج عاکف، تاج سر، همکار، بفهم. ما از تو انتظار داریم حداقل که درکمون کنی.. تو در بد موقعیتی هستی. چرا داری عین مردم فکر میکنی، که خیال میکنند فقط توی این مملکت شخصیت های سیاسی و وزیر و دانشمندان هسته ای ترور میشن. یادت رفته اکبری و چطور سه سال قبل توی شمیرانات توی خونَش ترور کردند.؟ کی فهمید؟ یه تشیع جنازه درست و درمون برای نیروهامون نمی تونیم بگیریم. روی سنگ قبر بچه هامون ببین چی نوشته. یادت رفته اسماعیلی رو چطور توی شمال ایران ترور کردند هیچکسی هم نفهمید . یادت رفته عاشوری چطور توی سیستان و بلوچستان شهید شد؟ همینطور داشت توضیح می داد ......

گفتم :

+ باشه عاصف جان. من حرفی ندارم. فقط دست و پاگیر نشن.

حرکت کردیم اومدیم تا دمِ در حیاط که بهم گفت:

_ بیرون نیا. فقط یه لحظه سرت و بیار بیرون سمت راست کوچه جلوی L90 اون سمند و که مشکی هست؛ ببینش!!!

توش محافظات هستند. لحظه به لحظه مراقِبِت هستند. خیالت تخت. دوتا تیم دونفره هستند.

ساعتاشونم خودشون عوض میکنند و هماهنگن. تیم دومت فردا بهت اضافه میشه. یا توی اداره میبینیشون یا هرجایی که هستی بهت ملحق میشن. من باید برم فعلا یاعلی.

نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته. ولی سپردم به خدا. بدون اینکه به محافظا توجه کنم، خداحافظی کردم با عاصف. رفتم پیش خانوادم. فکرم دوباره مشغول شد. خلاصه اون ساعات و لحظاتِ مهمانی رو تا شب به هرنحوی بود گُذَروندَم. فاطمه خیلی خوشحال بود. ولی من از درون پوکیده بودم. شب ساعت 9 که شام و خوردیم، با فاطمه تصمیم گرفتیم بریم یه سر خونه پدرو مادرش. اومدیم بریم، دیدم طفلک محافظا هم آماده شدند. یه لحظه خندم گرفت. رفتیم خونه پدرش، برادرا و خواهرای فاطمه هم بودند. تا ساعت 12 با خانواده فاطمه بودیم و کلی بگو بخند داشتیم. منم الکی میخندیدم. چون هم خسته بودم و هم فکرم مشغول بود. نمیخواستم هیچ کی بفهمه.

به فاطمه اشاره زدم کم کم بریم. پدرخانمم متوجه شد گفت:

_ آقا سید محسن بعد شش هفت ماه اومدی خونمون دوساعت نشستی داری میری؟

فاطمه گفت: باباجون آقا محسن خیلی خستس تازه امروز از راه رسیده و ماموریت بوده. باشه ان شاءالله شبهای آینده میایم خدمتتون شام یا ناهار اینجا می مونیم. الآنم دیروقته شماهم باید بخوابید. مادر خوابش میاد.

از تیز بودن و درک همسر در شرایط های ویژه که فاطمه داشت خوشم اومد. کمتر زنی به این چیزا توجه میکنه اونم وقتی پیش فک و فامیل خودش هست. خداحافظی کردیم از خانوادش اومدیم خونه.

اذان صبح بیدار شدیم و با فاطمه نماز خوندیم. یعنی فاطمه نمازش و پشت سر من خوند. یه چند خط روضه خوندم و گریه کردم و چندبارهم گفتم حسین حسین حسین حسین زدم به سینم. یه چند خط من و فاطمه باهم قرآن خوندیم. بعدش رفتم همینطور که فاطمه روی سجادش نشسته بود، سرم و روی پاهاش گذاشتم و گفتم:

+ مخلص فاطمه خانم

_ چطوری لوسِ من؟

+ خندیدم و گفتم نوکرتم بانو.. مارو نمیبینی خوشحالی؟

لبخند تلخی زدو گفت:

_ چه کنم کار دگر جز صبر، یاد نداد استادم ..

+ قربون این استاد و شاگردش برم.

خندید و گفت:

_ ای بی حیا.. قربون دختر مردم میشی که چی بشه.

گفتم:

+ خب این دختر مردم تو هستی که الآن خانم من هستی دیگه. همه زندگیم هستی دیگه. همه عمر هستی.

راستی فاطمه یه چیزی، یکی از همکارام، بهزاد اسمشه.

_ خب ..

+ ازم خواسته با حاج کاظم درمورد مریم خانم صحبت کنم برای امر خیر. از دختر حاجی خوشش اومده.

_ جدی؟

+ آره. باور کن.

_ خب صحبت کن دیگه.. امر خیر هست اشکالی نداره. پسره رو چقدر میشناسی؟ فردا پس فردا داستان نشه برامون بعد ازدواج تو زرد از آب دربیاد.

+ نه خانم. دوسالی میشه میشناسمش و توی تشکیلات خودمونه. منتهی ما واسطه ایم. معرفی میکنیم و بقیش با خود حاج کاظم و خانوادش هست. به ما ربطی نداره دیگه. ما فقط معرفی میکنیم. بچه ی باجَنَمی هست. منتهی میخوام قبل اینکه با حاجی حرف بزنم، تو اول با حاج خانم حرف بزنی، ببینی اوضاع چطوره و دخترشون اصلا میخواد الان ازدواج کنه یا نه. بعدش اگه اوکی دادن من میرم با حاجی حرف میزنم اگر صلاح بود.

_ باشه آقایی، به روی چشام. حالا هم بلند شو از روی پاهام محسن جان برم صبحونه آماده کنم بخوریم باهم.

ساعت 7 شده بود. نفهمیدم چه طوری گذشت.

دیدم موبایلم زنگ خورد. حاج کاظم بود.

_ سلام پسر چطوری؟

+ سلاااام حاج آقا جون.

_ برات دوهفته مرخصی گرفتم. برو خوش باش.

+ راضی به زحمت نبودم.

_ برو مسخره خداحافظ.

+ یاعلی

وقتی به فاطمه گفتم از خوشحالی پر درآورد. انگار دنیارو بهش دادن.

حدود یه ساعت بعد حوالی 8 بود دوباره حاجی زنگ زد.

جواب دادم موبایلم و ....

+ جانم حاجی، شده 3هفته ان شاءالله؟؟

_ مزه نریز، فضارو مثبت کن حرف دارم.

از فاطمه جدا شدم و اومدم توی اتاقم و فضا روبراش مثبت اعلام کردم.

حاج کاظم گفت:

_ برنامت چیه برای دوهفته با وضعیت خاکستری که دیروز عاصف اومد خونه مادرت برات اعلام کرده؟

+ نمیدونم حاجی؟ احتمال قوی برم مشهد زیارت. چون دلم برای آقام امام رضا تنگ شده خیلی. نیاز به آرامش دارم. نخواه که توی تهران تفریح کنم.

_ ببین عاکف، نباید زیاد لفت بدی. دوهفته رو بگذرون. نمی دونم چطور. ولی فقط بگذرون سریعتر و بیا تهران و اداره باش. یه نامه هم مینویسم تا چند دیقه دیگه میدم مجتبی کفتر برات بیاره. فعلا یاعلی.

بزارید براتون سریع بگم مجتبی کفتر کیه؟! مجتبی کفتر اسم یکی از بچه های خودمونه که نامه های فوق سری و محرمانه رو معمولا اون میبره. چون توی عملیات ها و یا خیلی از جاهای دیگه هرچی هم بخوایم از تلفن و خط امن و فضای امنیتی اداره استفاده کنیم بازم به ریسکش نمی ارزه.

مثلا موقع دستگیری ریگی نیم ساعتی توی هماهنگی ها. تصمیم گیری ها خلل ایجاد شد. اونم برای این بود که از تلفن استفاده نکنیم. چون باید نامه رو دستی میبردیم و جواب میگرفتیم از اون مسئول. یه ربع بعد نامه رو آورد خونمون. دیدم پشت نامه مهر فوق سری خورده. بازش کردم دیدم حاجی نوشته:

_ بسم الله.

اما بعد... بچه های برون مرزی دارند روی تیمی که قراره بهت ضربه بزنن کار میکنند. برادرامون هم توی واحد اطلاعات حزب الله تونستند توی سرویس جاسوسی موساد نفوذ کنند. اونها پرده از ترور تو برداشتند و بهمون خبر دادند. منتهی نگران نباش. طبق آخرین خبری که تا همین حالا دارم و الان دارم این نامه رو برات مینویسم، قراره شورای اطلاعاتی تشکیلات خودمون در ایران تصمیم بگیره که تیم حریف بیاد ایران برای ترور تا ببینیم با چه کسانی ارتباط میگیرن و بعد ما بزنیمشون و یا اینکه بچه های حزب الله بهشون اونجا ضربه بزنن. به یه سرنخ هایی رسیدن، ولی هنوز معلوم نیست که قرار هست چه اتفاقی بیفته. تمام.

 چند دیقه بعد از خوندن نامه حاج کاظم دوباره زنگ زد و گفت:

_ حواست باشه. توی مشهد. همراه با فاطمه میرید جایی که ما میگیم اقامت میکنید. دو تا از خانمارو هم

گذاشتیم که جاهایی که زنونه هست دورا دور از فاطمه مراقبت کنند. چون امکان داره حریف بخواد گِرو کِشی کنه.

+ باشه حاجی ممنونم.

_ نگران نباشید. برید خوش باشید و مارو هم دعا کنید. یاعلی.

خیلی به هم ریختم با کلمه گِرو کشی حاج کاظم. از اتاق اومدم بیرون و به فاطمه گفتم:

+ خب برنامت چیه برای این دوهفته خانمی؟؟

_ هرچی شما بگی آقایی.

+ حالا شما بگو منم میگم.

_ من نظرم اینه بریم زیارت امام رضا جانمون.

+ موافقم، فکر خوبیه. یعنی دوهفته رو باشیم مشهد؟؟

_ حالا فعلا بریم بمونیم تا ببینیم چی میشه.

منم که از خدا خواسته بودم فقط مشهد باشیم، گفتم:

+ پس زنگ میزنم بچه های اداره بلیط پرواز و هتل و ردیف کنند. فقط یه چیزی، برای عصر بگیرن خوبه دیگه؟

_ آره عزیزم خوبه.

زنگ زدم، به عاصف، گفتم:

+ چطوری سیدعاصف عبدالزهراء، خوبی دادا؟

_ به مرحمتِ شما ..

+ داداش برای مشهد بلیط میخوام. من و خانمم هستیم فقط. ردیفش کن خبر بده، یاعلی.

این مابین تا عاصف بهم زنگ بزنه زنگ زدم به بهزاد، یه چندتا بوق خورد جواب داد:

+ سلام بهزاد جان، خوبی؟ اداره نیستی ظاهرا درسته؟؟

_ سلام حاج عاکف. آره حقیقتش دارم میرم خونه امن برای بازجویی یه متهم امنیتی اقتصادی.

+ باشه. پس یه چند دیقه مزاحمت میشم. میخوام خبری بهت بدم. امروز صبح بعد ازنماز با خانمم حرف زدم. گفتم با مادر مریم خانم حرف بزنه ببینه چی میگه. اگر ردیف هست اوضاع، منم باحاجی حرف میزنم.

_ ممنونم حاج عاکف. خدا از برادریت کم نکنه. به خانمتون بگید خواهری دارن میکنند در حقم. امیدوارم بتونم جبران کنم.

+ نه عزیزم این چه حرفیه. فعلا کاری نداری؟

_ نه یاعلی

رفتم پیش فاطمه که داشت وسیله های مسافرت و ردیف میکرد. دلم به حالش می سوخت.

عاصف هم، همون لحظه زنگ زد گفت:

_ عاکف جان، ساعت15:30 فرودگاه باشید.16:30 پرواز دارید. اونجاهم بچه ها ازت مراقبت میکنند. توی مشهد هم پای پرواز شمارو تحویل میگیرن و مُشایعت (همراهی) میکنند. خیالت تخت.

+ آقا بیخیال. امام رضا خودش هوامون و داره. ممنونم ازت فقط یه زحمت بکش به مسئول دفترم زنگ بزن بیاد خونمون لب تاپم و چندتا وسیله های دیگه هست ببره اداره بزاره دفترم. یاعلی

ساعت14:45 آماده شدیم برای رفتن به سمت فرودگاه. اومدیم درِ پارکینگ. بیرون و با چشام یه برانداز کردم. تیم حفاظتم و دیدم. خیلی اذیت می شدم که نمی تونم یه مسافرت راحت برم. اما احساس میکردم یه خرده قضیه مشکوک میزنه. دلم شور افتاد یه لحظه. خلاصه بعدا می فهمید داستان چی بوده. بیشتر از این نمیگم.

رفتیم سمت فرودگاه و با نیم ساعت تاخیر پروازمون انجام شد.

رسیدیم مشهد. رفتیم هتلی که از قبل برامون تهیه کردند. هتل برای تشکیلات بود. وسیله هامون و گذاشتیم هتل با فاطمه جان رفتیم زیارت. میدونستم مراقبت ازش میکنند. خیالم تخت بود. اگر از دور هم، واحد خواهران ازش مراقبت نمیکردند، بازم خیالم جمع بود. چون درپناه امام رضا علیه السلام بودیم. و فاطمه خودش عاشق شهادت بود.

یاد حرف امام خمینی افتادم که فرمود: از دامن زن مرد به معراج می رود.

توی صحن از هم دیگه جدا شدیم. توجهی به مراقبت از دورِ خودم و فاطمه نداشتم.. ساعت 7ونیم شب سرد پاییز بود. گفتم:

+ فاطمه جان یک ساعت و نیم دیگه باش نزدیک پنجره فولاد.

_ چشم آقایی.

از هم جدا شدیم و رفتیم زیارت حضرت. رسیدم نزدیک بالاسر حضرت بغضم ترکید. دیگه نشستم زار زار گریه کردم. از امام رضا خواستم این جنگ توی سوریه و عراق و همه جای عالم تموم بشه. برای فرج امام زمان خیلی دعا کردم. برای سلامتی و طول عمر امام خامنه ای هم خیلی دعا کردم.

بلند شدم رفتم جلوتر و به هر طریقی بود خودم و رسوندم نزدیک ضریح. باز دوباره شروع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم.

من که دارم الآن این و تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک می خوره. دلم میخواد ببارم. حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم. از مسئولین بی کفایت گله کردم پیشش. از اینکه چرا شهید نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم من و نمیرسونه و ....

بگذریم.

ساعت نزدیک 20:45 بود. باید خودم و میرسوندم به پنجره فولاد.. نباید تاخیر میکردم.

اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکار میکنند. یه لحظه سمت راستم و دیدم، متوجه شدم طفلی

یکیشون 10متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم.

رفتم و به فاطمه رسیدم. دیگه محافظا فاصلشون و حفظ میکردند. یکی 20 متری من بود و یکی هم از 100 متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل.

خلاصه 10روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا.

بقیه ی مرخصیم از 14روز که چهار روزش مونده بودُ مشغول به مطالعه و رسیدن خدمت علما و بعضی مراجع و خانواده شهدا و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و پیگیری مسائل روز بودم.

مرخصیم تموم شد.

22/8/1395/ شنبه

اولین روز کاری. رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم. یه خرده هم دیر رفته بودم اداره.. تماس گرفتم با حق پرست (معاونت خارجی).

+ سلام حاج آقا. روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟

_ سلام. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور.

+ خب من الان تکلیفم چیه؟

_ شما رو برای جلسه مشترک معاونت ما، با واحد ضدجاسوسی خبرتون میکنم.

خداحافظی کردیم و چنددیقه بعدش، شخصا خودش تماس گرفت و گفت:

ساعت 9:35 دقیقه اتاقم باش.

خیلی روی وقت حساس بودم. اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟ 9:32

باید سه دقیقه ای خودم و از طبقه 8 میرسوندم طبقه13...

سریع رفتم سمت آسانسور. حاج کاظم و دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش.

فقط بلند داد زدم:

+ حاجی سلاااام.

_ سلام، چه خبرته.

+ هیچچی دارم میرم عرش.

رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه13. خارج شدم ازش وَ فورا رفتم دفتر حق پرست. نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل.

+ سلام علیکم

_ سلام عاکف خان. بفرما بشین ..

دیدم چندتا از بچه ها دارن میخندن و باهم پِچ پِچ میکنن.

فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالن و چک میکرده و می دیدن که من دارم بِدو بِدو

میام، میخندیدن. قشنگ یه ارزیابی کردم تیمی که وارد دفترش شده بودن و. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و یکی از بچه های ضدجاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چندتا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن.

رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام. گفتم کجا؟ تازه ما اومدیم. ما آدم بدی نیستیم

دارید میریداااا. گفتند جلسمون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامون و برسیم. خداحافظی کردیم و رفتند. من موندم و حق پرست و پیمان (مامور ضدجاسوسی) و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم هم زمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضدجاسوسی بود. با پیمان توی یک رده کار میکردند.

حق پرست شروع کرد قرآن وگرفت و 5 آیه از قرآن و به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد.

_ بسم الله الرحمن الرحیم

سقف جلسه، 35 دقیقه. برادران محترم خوب توجه کنند.

طبق اخبار واصله از منابع ما، قرار هست یک پروژه گسترده و بزرگ اطلاعاتی توسط دشمن شماره یک ما یعنی آمریکای جنایتکار در خاک ایران انجام بشه.

مانیتور اتاقش و روشن کرد. گفت:

 شخصی که میبینید به نام دیوید اِکلَت هست و از ارشدترین افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی cia آمریکا میباشد.

تصویر بعدی رو هم ببینید.

شخصی به نام متی والوک مجری طرح cia آمریکا جدید سازمان جاسوسی آمریکا هست.

اما کارشون چیه؟

قراره اینها نفوذ کنند در لایه های نخبه ی کشور تا از این طریق اطلاعات مهم و گران قیمتی رو از پیشرفت های علمی جمهوری اسلامی و انقلابی ایران به دست بیارند.

از حق پرست پرسیدم:

+ تیم رصد اولیه تا حالا روی پروژه سوار شده؟ تا کجا پیش رفتند؟

حق پرست گفت:

_ فعلا در حال بررسی هستند و نمیتونم جواب قطعی بدم. ولی باید از حالا لحظه به لحظه اخباری که منابع ما برامون ارسال میکنندُ پیگیری کنیم و روی پرونده سوار بشیم. چون چندسال قبل بعضی از جاها ضربه زد دشمن.

برای بررسی مشابه چنین اقداماتی که قبلا زیاد گسترده نبوده باید چند نمونه از جاسوس هایی که توسط همکارانمون دستگیر شدند رو خدمتتون عرض کنم که نمونش رو همکارمون آقای ایزدی اعلام میکنند.

ایزدی مشاور و مسئول دفتر حق پرست رفت پای مانیتور.

روی مانیتور و لمس میکرد. و یکی یکی تصاویر جاسوس های دستگیر شده می اومد.

اولی:

استفان ریموند ...

متولد سال 1967

تابعیت: آمریکا

دومی:

مارک آنتونی وندیار

متولد سال 1985

تابعیت: آفریقای جنوبی

حق پرست بعد از اینکه ایزدی در همین حد توضیح داد، خودش شروع کرد به توضیح بیشتر و گفت: این دو جاسوسی که آقای ایزدی پای مانیتور تصویر و تابعیت و سن اونهارو به شما نشون دادن و کمی توضیح دادند، بنده یه مختصر توضیحی درموردشون دارم تا بیشتر متوجه بشید چه خبره.

این دونفر از جاسوسانی بودند که ما اون هارو زیر ضربه بردیم. اینها وابسته به سازمان اطلاعاتی آمریکا cia  هستند. اینها در لباس پژوهشگران حوزه ی محصولات بیوتکنولوژی وارد کشور ما شدند. خودشون هم میدونن که ایران بیش از یک دهه هست که دستاوردهای مهمی رو در این حوزه به دست آورده، اما خیال میکنند می تونن ضربه بزن به این صعنت و متخصصینش.

_ آقای ایزدی ادامه بدید ...

ایزدی گفت:

این دو نفر از طریق حضور و حتی برگزاری همایش های علمی در داخل کشور ما، با هزینه های خودشون اقدام به شناسایی نخبگان علمی کشور ما در حوزه ی بیوتکنولوژی میکردند و اسامی نخبگان مارو در اختیار سرویس جاسوسی آمریکا قرار میدادند. اما خب طی یکسری اقدامات و کارهای اطلاعاتی دستگیر شدند.

ایزدی بعد از توضیحات دوباره روش و کرد سمت مانیتور و سومین نفری که قبلا به خاطر جاسوسی دستگیرش کردند تصاویر و فیلم رهگیری و تعقیب و مراقبت های ویژه ای که توی ایران ازش می شد و نشون ما داد.

ایزدی گفت:

مُهرِه ی سوم سرویس جاسوسی آمریکا در ایران اسمش فیصل هست. اهل مراکِش هست. آی تی خونده. این پلید اومده بود ایران و قصدش این بود که نخبگان علمی حوزه ی طراحی نرم افزار و سخت افزارهای رایانه ای رو شناسایی کنه و درصد پیشرفت نخبگان مارو در این رشته به دستگاه اطلاعاتی آمریکا گزارش کنه. فیصل قرار بود در پایتخت ایران یک شرکتی پوششی راه اندازی کنه تا در پوشش این شرکت، درواقع یک پایگاه غیر رسمی اطلاعاتی برای خودش باشه تا بتونه راحت به جاسوسی خودش بپردازه.

نفر چهارمی که دستگیر کردیم شخصی هست به نام هریو ماچروزا.

ایشون دارای تابعیت یکی از کشورهای شرق آسیا هست. این جاسوس سعی داشت تا در پوشش فعالیت های علمی در خاک ایران اطلاعات محرمانه و بسیار گران قیمتی رو از برنامه های صنعت هسته ای ما جمع آوری کنه و اون اطلاعات بدست آمده رو در اختیار سرویس های جاسوسی غربی قرار بده.

با اتمام این بخش از توضیحات، حق پرست با اشاره ای به ایزدی بهش گفت:

بفرمایید بشینید و ازش تشکر کرد.

حق پرست ادامه داد ...

 ... نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش:

داگلاس فرناندز هست و متولد سال 1962هست.

تابعیت این جاسوسی که دستگیر کردیم مالزیایی هست.

حق پرست درتوضیحاتش گفت:

این شخص که یک مسیحی مالزیایی تبار هست، برای جلب اعتماد مردم کشور ما اسم خودش رو علی عبدرانی گذاشته!! حوزه فعالیت های جاسوسی این شخص علاوه بر رصد دستاوردهای هسته ای نظام مقدس جمهوری انقلابی و ولایی و اسلامی ایران، شامل جمع آوری اطلاعات پیرامون پروژه های نظامی ایران هم می شد.

پیمان که مُخِ ضدجاسوسی بود گفت:

پس این شخص میدونسته که قطار پیشرفت کشور درحوزه های علمی در حال شتاب گرفتنه. برای خاطر همین موضوع بود که سازمان جاسوسی آمریکا این و اعزامش کردند.

حق پرست گفت درسته جنابِ پیمان.

این جاسوس شِگِرد خاصی هم توی ارتباط گرفتنش داشته. این شخص برای ارتباط گرفتن با هدف های خودش اسم اونها رو توی اینترنت پیدا میکرده!!!

هم من و هم پیمان تعجب کردیم.

دیگه اومدم وسط بحث گفتم:

+ ببخشید حاج آقای حق پرست چطور؟؟ لطفا کامل تر توضیح بدید.

حق پرست گفت:

_ این شخص اسامی افراد مورد نظر علمی خودشو از توی اینترنت میگرفته و بعدش اون ها رو پیدا میکرده و باهاشون ارتباط میگرفته. باهاشون قرار میزاشته. برنامه های کاری میزارشته داخل ایران. بعد با پوشش همکاری های تجاری، دانشمندان کشور مارو شناسایی و تخلیه اطلاعاتی میکرده . حتی انقدر دقیق بوده که اسامی بعضی نخبگان علمی مارو در اختیار تروریست های غربی قرار میداده تا نخبه های علمی و دانشمندان و متخصصین مارو شناسایی کنند و بعدش هم ترور. اما باید عرض کنم که با هوشیاری سربازان گمنام امام زمان در تشکیلات، و رهگیری و رصد لحظه به لحظه، داگلاس فرناندز هم مثل استفان ریموند وَ مارک آنتونی وندیار وَ همچنین فیصل وَ هریو ماچروزا مدت ها در تور اطلاعاتی ما بوده و رهگیری میکردیم این شخصُ، و دستگیر شدُ در این جنگ اطلاعاتی_امنیتی پیروز شدیم . چون اگر این ها در این جنگ اطلاعاتی پیروز می شدند باعث می شد ساختارهای حفاظت شده ی کشور آسیب ببینه ولی خداروشکر اجرایی نشد و پایان یافت.

حق پرست کلی درمورد این چند تا جاسوس دستگیر شده حرف زد. واسم جالب بود چرا داره از کسانی که توی این سال ها دستگیر کردیم حرف میزنه؟! اونا پروندشون بسته شده بود!! خیلی فکرم و مشغول کرده بود. آخه چه دلیلی داشت. یه هویی دیدم حق پرست من و نگاه میکنه. بهم گفت:

_ آقای عاکف شما درحال حاضر درگیر پرونده ای که نیستید؟

گفتم:

+ خیر... فعلا پروژه ی خاصی رو دنبال نمیکنم. چون تازه از ماموریت و بعدش هم از مرخصی برگشتم...حالا هم اومدم اداره.

سر حرف و باز کرد و گفت:

_ این پرونده قرار هست به شما واگذار بشه و خیلی مهمه. باید عرض کنم این پرونده در ادامه ی همون پرونده ی چند جاسوس دستگیر شده هست و متاسفانه علی رغم اینکه اون شبکه رو بردیم زیر ضربه ولی انگار همین طور افرادش پخش شده هستند و دارند فعالیت میکنند علیه ما. پس تیم خودت و تشکیل بده. چون پرونده ی مهم و حساسی هست. منم درجریان ریز تا درشت و لحظه به لحظه این پرونده و مسائلش قرار بده. چون تا انتخابات ریاست جمهوری 96 زیاد نمونده، امکان داره بخوان از این طریق روی مسائل دیگه هم کار کنند و با ترورِ همزمان دانشمندانمون، کشور رو به سمت فتنه ببرن.

+ چشم حاج آقا.

اینجا بود که جواب سوالم و گرفتم و فهمیدم که چرا این همه از فیلم و عکس و مسائل مربوط به جاسوس های دستگیر شده قبلی برامون توضیح داد. دلیلش این بود که این پرونده در ادامه ی اون پرونده بوده.

پرونده رو داد بهم تا شروع کنم.

مستقیم اومدم توی اتاقم و یه نفس راحت کشیدم. خیلی دلم هوای فاطمه رو کرده بود.

اومدم پایین و رفتم گوشیم و از ورودی اداره تحویل گرفتم و رفتم روی صندلی که نزدیک یه باغچه کوچیک توی اداره بود نشستم و زنگ زدم بهش. چندتا بوق خورد.

+ الو سلام خانمی، خوبی؟

_ سلام محسن خانِ زِبِل. ممنون منم خوبم. تو خوبی عزیزم؟

خیلی دوست داشتم لحن صحبت ها و شیطنت هایی که خانمم برای من داشت. همش با شوخی هاش به من انرژی می داد.

+ چه خبر عسلِ من؟ شوهرگرامیتون و نمی بینید خوش میگذره؟

_ نه بابا این چه حرفیه. شما تاج سری همسر جان. راستی محسن جان، مامانت زنگ زد. سراغت و میگرفت. زنگ بزن ببین بنده خدا چیکارت داره.

+ چشم عزیزم بهش زنگ میزنم. من یه خرده دیر میام احتمالا خونه. چون کار دارم.

_ اونوقت مثلا ساعتِ چند؟

+ قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت کارم تموم بشه میام. تو هم اگر دوست داری، برو خونه مامانت اینا. به وقتش میام دنبالت. من دیگه باید برم، کاری نداری؟

_ حضرت آقا داریم حرف می زنیم مَثَلَنااااا... احیانا اگر سازمان سیا و موساد اسراییل متوجه نمیشه!!! همش زودی قطع میکنه. عه ..

خندم گرفت و گفتم:

+ باشه بابا حرص نخور بگو فدات شم. بفرمایید سرکارِ عِلِّیِّه درخدمتم ...

_ هیچ چی... فقط خیلی دوسِت دارم عزیزم.

+ منم دوسِت دارم فاطمه ی خوشکل و مهربونم. حالا اجازه میدی خداحافظی کنم؟؟

_ بلی بلی، آری آری، خداحافظی کن مزاحم خانمت نشوووو.. بای بای. بوس بوس.

باخنده وشوخی منم بهش گفتم:

+ چشم خانمم. شما هم همینطور مزاحمم نشووو. یاعلی

_ یازهرا

خیلی انرژی گرفتم از فاطمه. چون واقعا سنگ صبورم بود. خیلی خوبه که خدا به آدم همسری بده که درکنارش آرامش بگیره.

بعد از صحبت با خانمم، گوشی و تحویل دادم و رفتم دفترم. نشستم پرونده رو بررسی کردم. ساعت حدود 10:20 دقیقه صبح بود. تا ساعت 16نشستم توی دفترم پرونده ی جدیدو بررسی کردم. فقط برای نماز و یه مقدار ناهار، پرونده رو گذاشته بودم کنار. خوب نشستم ظرف چند ساعت، 117صفحه رو سه بار مطالعه کردم. باید شروع می کردم برای اقدام علیه حریف. چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره. اما طبق معمول و کاری که همیشه قبل از شروع به کار روی پرونده ها انجام میدادم اونم این بود که دورکعت نماز استغاثه هدیه به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و زیارت عاشورا میخوندم. سریع توی دفترم سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به این عمل. بعد از اشک و ناله و اسثغاثه، آرامش گرفتم و احساس معنویت کردم خداروشکر. بلند شدم رفتم دوباره پشت میزکار... نشستم پروژه رو روی یک کاغذ برای خودم ترسیم کردم. از حریف و اینکه در حال حاضر باید ازکجا شروع کنم. و چه چیزهایی رو نیاز دارم. قدم دوم رو برداشتم. اول نمازو استغاثه و بعدشم ترسیم پروژه روی کاغذ برای خودم. اما مونده بودم و نمیدونستم روی پرونده ای که بسته شده و دوباره باز شده باید از کجا شروع کنم.

دو روزی به همین شکل گذشت. منم فقط روی این پرونده متمرکز شدم. قشنگ مطالعه کردم تا بتونم روی پرونده سوار بشم و مشکلی پیش نیاد. در همین بین، جلسات مشورتی خودم و با کارشناس ها داشتم و مشورت می کردم. توی بررسی چندباره پرونده، یه هویی به یه اسمی برخوردم. همش برام این اسم سوال بود. که چرا آمار دقیقی ازش نیست. حتی با مقامات بالاتر که روی پرونده دستگیری تیم های جاسوسی قبلی که این پرونده در امتداد اون بود، صحبت میکردم. به یه سری جمع بندی هایی رسیدم.

توی دفترم مشغول کار بودم که به فکرم یه چیزی رسید.

بلافاصله مانیتورم و روشن کردم. وصل شدم به یکی از کارشناسا به اسم یزدانی. اومد روی مانیتور.

+ سلام آقای دکتر یزدانی.

_ سلام آقای دکتر عاکف! چطوری؟

+ جناب یزدانی، حریف و چندسال قبل زدیم ناکار کردیم. خیال کردیم تبدیل به فسیل شده. ولی دوباره اجزای اون و کنار هم چیدن و میخوان ادامه بدن. نمیدونم از کجا شروع کنم. نظرت چیه؟

یزدانی گفت:

_ اطلاعات اولیه چقدر داری؟

+ دارم بررسی میکنم. منتهی یه اسمی من و آزار میده. ولی اون در حد یه آدمی هست که ...

تا گفتم در حد یه آدمی هست که... دیدم یزدانی گفت:

_ برو دنبالش!

+ مطمئنی دکتر؟

_ آره عاکف جان. میتونه شروع خوبی باشه.

مانیتورو خاموش کردم.

سریع اومدم روی تخته وایت بُردِ دفترم اسم آدمایی که نیاز داشتم و نوشتم.

بهترین کار این بود، با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم.

باید پیش بینی آینده رو هم میکردم. اگر حریف الآن توی خاک ما باشه. یا اگر الآن ....!!!

بماند. بگذریم. نباید به اما و اگرها توجه میکردم.

یکی از بچه هارو که بعدا می فهمید کی هست گذاشتمش توی آب نمک بمونه، تا به وقتش ازش استفاده کنم .

بلافاصله مانیتورم و روشن کردم با 2 نفر ارتباط گرفتم.

اولی سیدرضا متخصص امورِ جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و دومی هم پیمان. به پیمان خیلی نیاز داشتم. چون توی واحد ضد جاسوسی بوده.

با هر دوتاشون از روی مانیتور حرف زدم. ساعت17:00 بود.17:7 دقیقه هم که اذان بود. گفتم 20دقیقه بعد از نماز مغرب و عشاء دفترم باشید.

راس ساعت17:27 دقیقه خداروشکر هر دو اومدن.

نشستیم دور میز جلسات توی دفترم.

شروع کردم ...

بسم الله الرحمن الرحیم.

سلامتی امام زمان روحی فدا و امام خامنه ای حفظه الله صلواتی عنایت کنید.

زمان جلسه 30 دقیقه هست همکارای عزیز ...

ممنونم که تشریف آوردید. روی پروژه خاصی که کار نمیکنید؟ جواب دادند:

_ در حال حاضر خیر. چند روزی هست که تموم شده.

اما بعد ...

چیزی رو که میخوام عرض کنم جناب برادر پیمان تا حدودی در جریان هستند، چون با بنده در جلسه با آقای حق پرست حضور داشتند. ولی باید عرض کنم که سیدرضاجان برای در جریان قرار گرفتن پروژه خوب دقت کن و حتی شما جناب پیمان دوباره دقت کن.

براشون توضیح دادم که این تعداد آدم و سر فلان قضیه، توی فلان پرونده، تشکیلاتمون اونارو دستگیر کرده. اما منابع ما در یکی از کشورها خبر دادند که حریفمون میخواد دوباره این پرونده رو ادامه بده. این که دشمنمون هر روز داره چنین کاری رو میکنه و به دنبال توقف علمی کشور ما وجاسوسی از دانشمندان و مسئولین و متخصصین ما هست شکی در اون نیست، ولی چرا در ادامه همون پروژه؟ نمیدونم. باید بررسی کنیم. با اسناد و مدارک خوب براشون توضیح دادم. کلی حرف زدم و اوناهم نظرشون و گفتند و بررسی کردیم توی همون تایمِ کمِ نیم ساعت. جلسه تموم شد.

پیمان و سیدرضا که داشتن میرفتن به سیدرضا گفتم تو بمون کارت دارم. پیمان جان شما برو.

بهش گفتم توی پرونده که داشتم مطالعه میکردم، به ایمیلی برخوردم که درواقع یک ایمیل کاری هست که دعوت به یک پروژه ی تحقیقاتی میکنه. با این پروژه ی تحقیقاتی به شخص مورد نظر میگه صاحب یک شغل پردرآمدی می شوید. آدرس اون ایمیل و بهت میدم برو بررسی کن. ببین چی دستگیرت میشه. منتهی پیش بینی من این هست که باید غیر فعال باشه. با بررسی هایی که خودم کردم و شاخکِ اطلاعاتی من و بعضی کارشناس ها، انگار یه چیزی بهمون میگه. اونم اینکه این آدمی که داره چنین کاری میکنه و چنین دعوتی رو میکنه یه خرده مشکوک هست. آدرس و بهش دادم. خداحافظی کردیم و رفت برای شروع کار. باید می رفتم دوباره برای چندمین بار پرونده رومطالعه میکردم.

دوساعتی گذشت. حدودا ساعت هشت و نیم شب بود. دیدم سیدرضا ارتباط گرفت باهام و گفت میخوام ببینمت حاجی. گفتم من یه سر میرم خونه 15یه بازجویی هست انجام میدم بر میگردم. ده شب اداره هستم. اون موقع بیایی دفتر هستم.

ساعت 22:30 دقیقه همان شب سیدرضا زنگ زد دفترم گفت اومدی؟ گفتم آره چنددیقه ای هست. بیا منتظرم. اومد و نشست و شروع کرد:

_ عاکف جان ایمیل برای شخصی به اسم متی والوک هست. یه سری ارتباطات کاری و ایمیل های تحقیقاتی و بازار یابی و... هست. من برسی کردم مو به مو، منتهی چیز مشکوکی ندیدم که بخوام بگم کد بود یا مشکوک بود. ایمیل هم برای دوماه قبل دستگیری جاسوس های پرونده هست که ظاهرا این پرونده برای دوسال قبل هست.

+ همین فقط؟

_ آره حاجی.

_ باشه ممنونم. برو یاعلی.

منم رفتم خونه اونشب.

فردا صبح اومدم اداره همون اول وقت با حق پرست که معاونت خارجی (برون مرزی) بود ارتباط گرفتم و بعد سلام احوالپرسی گفتم:

+ میخوام یه خرده دستم توی این پرونده باز بشه. چون باید با امور بین المللی که زیرنظر شماست کار کنم. میخوام دستورات لازم و نامه نگاری های محرمانه رو انجام بدید.

_ باشه، ولی به خاطر حساسیت داخلی وخارجی پروژه، نمیتونم زیاد دستت و باز بزارم. چون امکان از بین رفتن پرونده هست.

+ لطفا تلاشتون و بکنید حاج آقا. من با تمام نیرو به میدون اومدم. نمیخوام دستم بسته باشه در کارم. قبول کردم و خداحافظی کردیم.

اون روز چند تا کار بود توی اداره موندم انجام دادم و به بعضی بچه ها توی پروژه های کاریشون مشورت دادم و روز نسبتا آرومی بود.

تا همین جای کار خوب اومدیم جلو. نگاه به ساعت. دیدم باید برم، چون دیگه موندن به صلاحم نبود. کاری دیگه نمیشد انجام داد تا نامه نگاری ها انجام بشه و حق پرست خودش بهم خبر بده.

حرکت کردم برم سمت پارکینگ، توی راهرو اداره، عاصف عبدالزهرا رو دیدم.

بهش گفتم: عاصف حقیقتش این مراقبت و حفاظت داره اذیتم میکنه. بگیرید قضیه رو تمومش کنید. میخوام  روی یه پرونده ای کار کنم. دستم بسته میشه توی پرونده با این مراقبت ها.

عاصف گفت:

_ حاجی یه کم دَووم بیار. برادرانمون توی حزب الله لبنان رهگیری کردند، دارن به نتایج مطلوبی میرسن.

+ باشه عاصف جان.

زدم به بازوش و خداحافظی کردیم.

رفتم پایین دیدم تیم مراقبتم رسید. گفتند: «بیاید از این ماشین استفاده کنید»

دیدم یه سمند هست.

گفتم:

+ پس ماشین خودم چی؟

_ این ضدگلوله هست. ماشین شماهم امشب اینجا می مونه. لطفا سوئیچش و بدید. بچه هامون باید روی ماشین شما کار کنند تا موارد امنیتی لحاظ بشه. موتورش تقویت بشه. شیشه و بدنه ضدگلوله بشه و ...

قبول کردم چون دستور سازمانی بود. موندم جواب فاطمه رو چی بدم اگر گفت ماشین خودت کجاست؟! چون نمیخواستم هیچ وقت از تنش های کاری من باخبر بشه. البته من هر از گاهی با ماشین اداره بنابر دلایل امنیتی و ماموریت ها و مسائل سری که نمیتونم بگم میرفتم خونه ولی خب معلوم نبود چقدر طول بکشه این مورد جدید!!!

بخصوص که اینجا بحث جانِمون بود. البته سر این جریان، چون دشمن کثیفی داریم، و امکان داره بخواد گِروکشی کنه باید مراقبت از فاطمه هم صورت میگرفت که خداروشکر از وقتی بچه ها فهمیدن با دستور حاج کاظم از فاطمه هم دورا دور مراقبت صورت میگرفت. زمانی که توی خونه و بازارو مهمونی و... بود.

حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت.

یه شب ساعت9:00 شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تا موتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دوتا دیگه باموتور از پشت سر می اومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه.

گوشی و دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد:

+ سلام خانم خوبی؟ کجایی؟

_ سلام ممنونم عزیزم. به لطف شما خوبیم. یه خبر نباید از خانمت بگیری؟

+ من که نمی تونم روزی ده بار زنگ بزنم عزیزدلم.

_ کجایی؟

+ شما کجایی خانمی؟

_ خونه مامانم.

+ آماده شو میام دنبالت بریم جایی.

_نمیای بالا؟ درست نیستااا آقایی. بیا دیگه. بزار پدر و مادرمم یه دل سیر ببینن تورو. همیشه دل تنگِ تو

هستند.

+ چشم. پس میام یه یک ساعت میشینیم و میریم بیرون.

_ جون من محسن؟؟ کجا؟

+ بهت میگم. خداحافظ.

زدم یه گوشه. دیدم تیم حفاظتم. در حدود 80متر قبل از ماشینم ایستاد. نباید نزدیکم میشدند. برای اینکه هرلحظه امکان داشت اتفاقی بیفته و از اینکه دارم با محافظ کار میکنم لو برم. چون نظر سازمان این بود تیم ترورم دستگیر بشه تا به سرشبکه ها برسیم.

زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم:

+میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الآن در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید. چون امکان داره بیرون بریم برای شام.

محافظِ که اسمش حسین بود گفت:

_ «حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟»

+ جای گرونی نیست.

خندید و گفت: «میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه» گفتم: رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم. حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم. رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت. از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم. پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی.

گفتم: نه ممنونم. باید برم.

به حسین پیام دادم گفتم میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.

خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم. اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم:

+ چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟

_ هیچ چی. کجا میخوایم بریم حالا؟

+ با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی.

_خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری.

+ خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن.

_ امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی.

+ مخلصتم دختر حاج رضا.

حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم عین رابطه مادر دختر بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول. زنگ زدم به مادرم.

+ یا الله، سلام علیکم سردار.

به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند می شدم.

ادامه دادم:

+ چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات. صبح کار داشتی؟

فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات.

_ نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم.

+ مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده.

_ میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم.

+ ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم.

_ داری رانندگی میکنی پسرم.

+ بله مامان جان.

_ خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا با گوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم.

+چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه.

یاعلی

به فاطمه گفتم مامانم سلام رسونده و گفته دوستت داره.

فاطمه خندید و گفت: منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تا حالا بوده باشم.

+ هستی حتما.

باخنده گفت:

_محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟

+ چطو؟

_ من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الآن بهش زنگ میزنی؟

خندیدم و گفتم:

+ یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟

_ نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم.

دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء. رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا 10:30 شب بود. خلوت بود تقریبا. نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم. ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند. توی دلم همش میگفتم:

«کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند»

خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم. وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم

شام خوردیم. جای خلوتی هم بود.

ساعت 12:30 شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا. وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم.

یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی 3 ثانیه:

( سازمان سیا/ ترور/ موساد و ...)

جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم. به فاطمه گفتم هیچ سوالی نمی پرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. هیچ چی نپرس. هیچ چی هم نگو بهشون.

فاطمه چشماش گِرد شده بود و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره 3طبقه پایین تر خونه همسایمون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد دیدم در خونمون باز شد یکی مسلح نشونه گرفته من و فورا با سر مثل یه گاو وحشی شاخ دار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنش و شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم ..

همیشه مسلح بودم به خاطر شرایط کاری. کُلتم و در آوردم و صدا خفه کن و نصب کردم و فورا به حسین زنگ زدم گفتم دورم قرمز شده. در پارکینگ و باز کن باسنجاق، بیا طبقه 7 خونه من. به دوتا واحد خواهران بگو بیرون و به پا باشن. داری میای، به علی هم بگو از راه پله ها بیاد بالا تا ببینه خبری هست یانه. توفقط خودت و برسون.

حسین 3 دقیقه ای اومد بالا. یعنی من موندم این چطور با این سرعت درو با سنجاق باز کرد و آسانسور و زد و اومد.

وقتی رسید دیدم نفس نفس میزنه. بهش گفتم نمیدونم داخل خونه من چه خبره. شاید کسی هم نباشه. ولی خونه من به هم ریخته هست. پشت درم یکی افتاده زدم گردنش و شکستم. اسلحش داخله منتهی ازش دور کردم سلاح و. تو برو پشت بومُ خوب بگرد. مسلح هم برو. اسلحش و در آورد و رفت سمت بوم. منم صداخفه کن و داشتم میپیچوندم تن اسلحه، آروم درو باز کردمُ رفتم داخل. خونمون دوتا اتاق خواب داشت اول مستقیم رفتم سمت اتاق شخصی و کاریم. خبری نبود . بعدش اتاق خواب و بازم خبری نبود. تموم جاهارو گشتم. هیچ کسی نبود و همه جاهارو فقط به هم ریخته بودند. توی کمد و گشتم. توی سرویس بهداشتی و... !! داشتم بیخیال می شدم که یه هویی از بیرون صدای تیراندازی اومد.

مسلح رفتم سمت پنجرهِ اتاق پذیرایی. چیزی رو که نبایستی می دیدم، دیدم. یکی از خانم هایی که مراقبت از فاطمه رو به عهده داشت، شلیک کرده بود به یکی. همسایه ها ریخته بودند بیرون دیگه. بلافاصله با حسین که روی بوم بود ارتباط گرفتم و گفتم پشت بوم و ترک نکن اصلا. قطع کردم زنگ زدم به علی که توی راه پله ها بود گفتم بیا توی خونم و مسلح منتظر باش. یه بار قشنگ همه جارو بررسی کن. خودم و رسوندم پایین. نفهمیدم چطوری رفتم. سریع رفتم بالای سر اون آدمی که تیرخورده بود. دیدم یه لباس کارگر ساختمونی تنش هست. به خانم محافظی که بود گفتم چرا زدیش؟

گفت:

_ایشون با اسلحه داشتن می اومدن سمت ما. تا خواستم به برادرا بیسیم بزنم درماشین و باز کردند، منم

مجبورشدم شلیک کنم.

مات موندم. توی دلم گفتم این دونفر بی ارتباط با تیم ترور من نیستند. هردوتاشون باهمن به احتمال قوی.

فورا دستور دادم آمبولانس بیاد و مجروحی که نمیدونستیم کیه ولی خیلی خیلی مشکوک بودو ببره به

بیمارستانی که بچه های ما توش مستقر بودن.

همسایه ها زنگ زدن پلیس اومد. فورا با ادارمون هماهنگ کردم. جریان توضیح دادم. گفتم به نیروی انتظامی بگید و نامه نگاری کنید که دخالت نکنند و واگذار کنند به خودمون. فورا از محل دور شن. حدود 17دیقه بعد خبر دادند که هماهنگه. نیروی انتظامی هم رفت.

چندتا از بچه های خودمون اومدن سر صحنه. من یه لحظه یاد فاطمه افتادم. بهشون گفتم من بر میگردم. رفتم پیش فاطمه که خونه همسایمون بود. دیدم نشسته و حالش خوب نیست. خانمِ همسایمون پیشش بوده و بهش داشته آب قند می داده. رفتم پیشش گفتم بلند شو بریم.

فورا خانمای حفاظت و گفتم خانمم و می برید خونه مادرم. از اونجا تکون نمیخوره. مگر اینکه با خودم هماهنگ کنه و من با شما هماهنگ کنم که چیکار کنید. و شماهم چشم بر نمی دارید از اونجا و کاری نمیکنید مگر با هماهنگی خودم. درگیر نمیشید با حریف اگر اومد سمتتون. یه تیم سایه از برادرا براتون میزارم تا درگیری احتمالی رو اونها مدیریت کنند.

فاطمه گفت:

_ میخوام کنارت بمونم.

بهش گفتم بلند شو بیا کارت دارم. رفتیم یه کنارتر ایستادیم و آروم بهش گفتم:

+نمیشه فاطمه جان. برو خونه مادرم. استراحت کن. اونجاهم هیچچی نگو. اگر پرسید چرا این وقت شب اومدی اینجا؛ اونم تنهایی، بگو یکی از همکارای محسن من و رسوند. چون برای محسن کاری پیش اومد. نگو خونه اینطور شد.

به هر حال رفت. زنگ زدم به علی که توی خونه من مسلح منتظر بود.

گفتنم: چه خبر؟

_ حاجی وضعیت مثبت هست.

+ خداروشکر. درو ببند. دزدگیرو فعال کن بیا پایین.

زنگ زدم به حسین که روی پشت بام بود.

+ چه خبر حسین؟

_ حاجی خبر خاصی نیست. الحمدلله همه جا سر سبزه و درختا بادی رو احساس نمیکنن.

حرکت کردیم من و علی و حسین رفتیم بیمارستانی که بچه های ما اونجا بودند. رفتم دیدم سیدعاصف عبدالزهرا اونجاست. به محض رسیدن گفتم خبر جدید میخوام عاصف.

_ هیچ، فعلا که توی اتاق عمل هست. تیرخورده نزدیکه قفسه سینش.

+ تصویرش و دادید برای شناسایی؟

_ آره. منتظریم.

+منتظریم چیه؟ یه بیسیم بزن ببین چیکار کردند.

_ عاکف جان آروم باش. چشم. بهشون الان میگم.

دیدم خودشون عاصف و پِیج کردند: عاصف/ مرکز___ عاصف/ مرکز!

_ مرکز بفرما.

+ عاصف جان هویت فرد مورد نظر شناسایی شد. فرستادیم توی قفسِ تو.

+مرکز ممنونم. فقط بیشتر تلاش کنید ببینید دیگه چی میاد دستتون.

عاصف لب تابش و از توی کیفش درآورد و روشن کرد. دیدیم به به، طرف مارهفت خط بوده. دکتر که از همکارای تشکیلات خودمون بود از اتاق عمل اومد بیرون و گفت بریم اتاقم.

با عاصف رفتیم اتاقش.

نشستیم دکتر شروع کرد به توضیح دادن. گفت: تیر نزدیک دریچه قلبش خورده. دعا کنید زنده بمونه

گفتم: دکتر احتمال زنده موندنش چقدره؟

_ نمیدونم. نمیتونم درحال حاضر جوابی بدم. چون خون زیادی هم ازش رفته.

با عاصف اومدیم بیرون. گفتم: عاصف تو که گفتی برادرامون توی حزب الله لبنان دارن بررسی میکنن. گفتی خونم و دارند اینجا مراقبت میکنند. پس اینا چیه؟

عاصف جواب نداشت بده. گفت بزار بررسی بشه. صبور باش عاکف جان.

من و عاصف رفتیم اداره. اون شب نفهمیدم تا صبح چطور گذشت. دائم از دوتا خواهرای اداره و برادرایی که نزدیک خونه مادرم بودن که فاطمه اونجا بود اعلام موقعیت و وضعیت میگرفتم. حتی یکی از بچه ها پشت بیسیم خسته شد و محترمانه گفت: حاج آقا شما خودتون و اذیت نکنید. استراحت کنید و آروم باشید. خبری شد خودمون به اولین نفری که خبر میدیم شما هستی. صبح نمازم و خوندم. بعد از نماز، زیارت عاشورا و دعای عهد و قرآن خوندم. چشام باز نمی شد. یک ساعتی رو توی دفترم روی مبل خوابیدم.

دیدم تلفن دفترم زنگ میخوره. تلفن و برداشتم، حاج کاظم بود.

+ سلام حاج کاظم .

_ سلام. فورا بیا اتاقم. از روی مانیتور نمیخوام باهات حرف بزنم.

کلافه و خسته هووووففففی کشیدم و رفتم دفترش. در زدم و وارد شدم.

+ سلام حاج آقا. مخلصم.

_ سلام. بشین.

تا نشستم گفت:

_ خیلی احمقی!!!

+ کی من!! چرا؟!!

چون که دیشب تا حالا یه تروریست و بچه ها زدن ناکارش کردند جلوی خونت. امکان داشت زنِت و گروگان بگیرن. امکان داشت خودت و بزنن. احمق. چرا دیشب تا حالا من و درجریان نزاشتی. چند دیقه قبل رسیدم، مقامات بالا دارند من و تحت فشار قرار میدن که این چه وضعشه. رسما امروز دبیر.... گفت جمع کنید خودتون و دیگه !! آدم گاف به این بزرگی میده؟؟ من چی جواب میدادم بهش پسره ی احمق؟؟!! هان؟؟

عاکف چرا دیشب پا شدی با زنت رفتی غذاخوری؟ تو نمیفهمی تهدیدی؟ نمیفهمی چرا از سوریه زودتر کشوندیمِت ایران.؟! نمیفهمی چرا برات تیم مراقبت گذاشتیم؟

دیدم داره تعادل خودش و از دست میده. سریع رفتم به مسئول دفترش گفتم بدو بیا حاجی داره حالش بد میشه. فورا اومد و قرص حاج کاظم و از توی کِشوی میزش در آورد و گذاشت زیر زبونش. بچه های بهداری رو خبر کردیم و اومدن یه خرده بهش دارو تزریق کردن تا آروم بشه.

عاصف عبدالزهرا بیسیم زد بهم:

_ عاکف_ عاصف عبدالزهرا_______عاکف_ عاصف عبدالزهرا ______

+ بگو عاصف عبدالزهرا میشنوم.

_ موقعیت؟

+311 هستم.

_ میای سمت من؟

+ دارم میام. منتظر باش.

یه چنددیقه پیش حاجی موندم. بهتر که شد بدون خداحافظی اومدم. خیلی از برخورد حاجی ناراحت بودم. رفتم اتاق عاصف. گفتم:

+ چیشده.

_ مژده بده.

+ یعنی چی عاصف. خب بگو ببینم چی شده؟

_ چرا عصبی هستی انقدر؟؟

+ هیچچی بابا. حاج کاظم زنگ زد رفتم دفترش بابت دیشب هرچی دهنش در اومد بارم کرد.

_اشکالی نداره داداش ناراحت نباش حاجی دوست داره. اونایی که برای تو شاخ شده بودن 4نفر بودن. دوتاشون که دیشب اونطور شدن. دوتا دیگه هم قرار بود وارد ایران نشن. چون باید میدیدن اینایی که فرستادن چیکار میکنن. همزمان بچه های واحد اطلاعات حزب الله توی سوریه دوتا دیگه رو شناسایی کردن و دستگیرشون کردند. قراره بازجویی کنند تا شرح مراتب و برامون بفرستند. تبریک میگم بهت.

خیلی بی حوصله به عاصف گفتم: مبارک خودت و همکارات باشه!! بدون اینکه دیگه چیزی بگم اومدم توی حیاط اداره. یه خرده نشستم فکر کردم. بعدش رفتم گوشیم و تحویل گرفتم و اومدم توی حیاط یه کم قدم زدم و زنگ زدم به فاطمه.

دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه مادرم، مادرم تلفن و جواب داد و گفت:

_ سلام محسنم. خوبی مادرجان.

تا صداش و شنیدم بغضم ترکید. خیلی خسته بودم از زمونه. دلم میخواست یه جایی باشم فقط داد بزنم و خودم و خالی کنم. دوست داشتم میرفتم شمال لب ساحل فقط داد میزدم. الان که دارم تایپ میکنم و براتون میگم هم همین حس و دارم. بگذریم. بغضم ترکید ولی خودم و کنترل کردم.

+ سلام مادر مهربونم. خوبی؟

_ پسرم چرا ناراحتی؟ چرا صدات گرفتس؟؟

+ هیچچی مادر. یه خرده خستم. فاطمه تلفنش و جواب نداده. کجاست؟

_ اینجاست. گوشی و میدم باهاش حرف بزن. ولی قبلش بهم نمیگی چیشده فدات شم؟

+ مامان فقط دعام کن. همین.

_من که همیشه دعات میکنم عزیز دلم. درکت میکنم. میفهمم چقدر دلت پُره. با من کاری نداری؟؟ گوشی و میدم به فاطمه.

+ نه دورت بگردم مادر مهربونم. ممنونم.

گوشی و داد به فاطمه و شروع کردیم به حرف زدن.

_ الو سلام آقایی.

+ سلام، چطوری خانمَم؟؟ خوبی؟

_ چی شده زنگ زدی؟

+ به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی، زنگ زدم اونجا.

_ ای واااییی شرمنده ام محسن، گوشیم توی اتاق بود. جونم کاری داشتی؟

+ تو انقدر جلوی مامانم برای من عشوه میای ...

نزاشت حرفم تموم بشه که گفت:

_ عزیزم، جلوی مامانت که انقدر قربون صدقت نمیرم پر رو شی، الان اومدم توی اتاق تو، عزیز دلم.

+ شرمنده تو هستم. داری تحملم میکنی. میدونم زندگی بهت سخت میگذره. قول میدم جبران کنم.

_ اِ اِ محسن؟؟ این چه حرفیه عزیزم. تو هم داری برای آرامش این انقلاب و کشور کار میکنی. راستی ناهار میای خونه مامانت؟؟

+نه فاطمه جان. کلی کار دارم. راستی یه خبر خوب برات دارم. قضیه دیشب کلا حل شد. اتفاق خاصی

نبود.(مجبور بودم اینطور به فاطمه بگم که خیالش جمع بشه)

_ تورو خدا محسن راست میگی؟

+ آره حل شد خداروشکر. نگران نباش.

+ خب من باید برم کاری نداری دیگه؟؟ همونجا خونه مادرم بمون جایی نرو تا خودم بهت بگم.

_ واااا !!! چرا محسن؟؟

+ نپرس... خداحافظ

_ محسن دارم حرف میزنمااا. دارم میپرسم ازت چرا خب؟؟

+ چون که من میگم. باید یه خرده این وضعیت دیشب بگذره تا خودم بهت بگم. فعلا خداحافظ عزیزم.

_ باشه خداحافظ.

گوشی و قطع کردم و رفتم دفترم. دیدم تلفن همینطور داره زنگ میخوره. گوشی و برداشتم دیدم حق پرسته. گفت بیا اتاقم. رفتم اتاقش و سر حرف و باز کرد:

_ خداروشکر تیم ترور شما خوب موقعی لو رفت. شنیدم به عاصف گفتی تیم مراقبتت برداشته بشه. درسته؟ سرم همینطور پایین بود و حوصله نداشتم زیاد... خیلی با صدای آرومی گفتم بله درسته.

_ خب الان دیگه برداشته شده. ولی دورا دور مراقبت میشه ازت. فقط باید خونه خودت و عوض کنی.

گفتم:

_جناب حق پرست. من توی خونه ای که هستم 10ماه قبل اومدم. بزارید حداقل یکسال بشه لطفا!!

_ نمیشه. فورا تخلیه کن. میری به جایی که ما میگیم.

_(باحالت کنایه گفتم) چشم. الان برم پی کارم؟!!

_ میتونید برید.

بدون خداحافظی صاف رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش من و دید گفت با حاجی کاری داری اگه هماهنگ کنم. چون حالش زیاد مساعد نیست. بدون اینکه به حرفش توجه کنم رفتم نزدیک میزش و دستم و رسوندم به دکمه ای که در اتاق حاجی و میزد باز میشد، یه دونه محکم زدم روش و درباز شد رفتم داخل. مسئول دفتر حاج کاظم گفت: آقای عاکف خان چه وضعشه. حیطه بندی سرت نمیشه؟!

+ ببین پسر خوب. من جوش بیارم وزیر و وکیل نمیکنم. پس برو اونور. میدونم کارم اشتباهه ولی درک کن. خودتم خیلی خوب میدونی توی چه وضعی هستم. خودتم خیلی خوب میدونی دیشب من و ناموسم تا آخرین خط ترور رفتیم. ها؟؟ پس شیرفهم شدی احتمالا تا حالا؟!!

حاجی دید توپم پره به مسئول دفترش اشاره زد چیزی نگه و بره.

رفتم نزدیک میز حاج کاظم ایستادم بدون سلام علیک گفتم:

+ حاجی این چه وضعشه؟

_ بشین عاکف. صداتم بیار پایین.

نشستم و تا خواستم ادامه بدم، گفت: هیچچی نگو.

شروع کرد سرحرف و باز کرد:

_فکر نمیکردم اینطور بخوای به هم بریزی سر یه خونه عوض کردن. میفهمی که؟؟ نظر تشکیلات اینه که به صلاح تو و همسرت نیست. و برای همین باید خونت تخلیه بشه. مکان زندگیت لو رفته. البته الان دیگه خطری تهدیدت نمیکنه. ولی خب، به خاطر اینکه فضارو کاملا 100درصد مثبت و سفید کنیم باید آخرین مرحله رو انجام بدی. اونم اینکه بری یه خونه جدید. بعدشم مگه تو میخوای اسباب کِشی کنی که عین این زنا همش قر میزنی؟؟ زنگ میزنیم دفتر خدماتی بیان ببرن. بچه های اداره هم از دور کنترل میکنند. والسلام.

_ حاجی جان مگه من بحثم روی اسباب کشیه. میگم تحمل این وضعیت سخته. اومد چهارروز دیگه هم همین اتفاقات پیش اومد. باز باید خونه عوض کنم؟؟

_بله باید عوض کنی! چون دستور تشکیلاته. تو چرا جدیدا انقدر نفهم شدی؟ چرا داری همش اذیتم میکنی؟ میدونم تحت فشاری. میدونم مشکلاتت زیاده ولی تو هم مارو درک کن. ما نگران جون نیروهامون هستیم. اونم نیروهای زُبده ای مثل تو. تشکیلات رسما دستور داده به بعضی از نیروهاش که حتی توی ماموریت ها از فلان سرعت بیشتر نرن. ما نمیخوایم نیروهامون و سر مسائل کوچیک از دست بدیم. این یعنی خسارت. همین دیروز من جلسه بودم از تهران رفتم کردستان، به نیروهای اونجا بعد جلسه گفتم و خواهش کردم آقایون خواهشا برمیگردید به حوزه های استحفاظی خودتون، توی جاده ها رعایت کنید. با تصادفات و نمیدونم فلان کوفت و زهرمار خودتون و از بین نبرید. ما تا این حد روی نیروهامون حساسیم. اونوقت تورو ترور دارن میکنند حساس نباشیم؟؟ تو چت شده این چند وقت؟؟

موندم چی بگم. فقط گفتم:

+ حالا کجا باید برم؟

_ نزدیک خونه مادرت،، خوبه؟

+ هوفففففففف نمیدونم. کلم کار نمیکنه دیگه.

_ خونت و خودم انتخاب کردم.

+ خوبه دیگه.. اهل خونه هم آدم نیستند.

_پسرم. تو و فاطمه برام مهمید که دارم خودم و برای امنیتتون به آب و آتیش میزنم.

+ باشه ممنونم. آدرس و بدید فاطمه رو ببرم ببینه.

آدرس و گرفتم و اومدم بیرون، یه هویی چشمم افتاد به دوتا خانمایی که محافظ فاطمه بودند. گفتم شما چرا اینجایید؟ یه هویی یاد حرف حاج کاظم افتادم که گفت وضعیت مثبت هست، یعنی دیگه خطری تهدیدتون نمیکنه. فقط مراقبت های ازدور هرموقع صلاح باشه صورت میگیره. سرم و انداختم پایین و با شرمندگی تشکر کردم. گفتم: ببخشید یه لحظه حواسم نبود وضعیت مثبت اعلام شده.

اومدم توی حیاط و ماشین شخصیم و سوار شدم برم دنبال فاطمه. گوشیم و گرفتم و پیچیدم توی خیابون. به فاطمه زنگ زدم. چندتا بوق خورد جواب نداد نگران شدم. زنگ زدم خونه دیدم چندتا بوق خورد جواب داد.

+ الو خانم سلام. چرا موبایلت و جواب نمیدی؟؟ نگرانت شدم.

_ سلام عزیزم. گوشیم توی کیف بود. روی سایلنت بود از دیشب تا حالا.

+ خوبی الآن؟؟ آماده شو 15 دیقه دیگه بیا دم در. میخوام بریم جایی.

_ کجا؟

بدون اینکه به سوالش جواب بدم گفتم:

+ آماده شو.. خداحافظ.

یه توصیه: شماها با خانماتون اینطور برخورد نکنید چون عواقب داره براتون...

رفتم فاطمه رو چنددیقه بعد گرفتم و رفتیم به هر مکافاتی بود خونه رو دیدیم و توضیح دادم براش داستان چیه. به هرحال پسندید خداروشکر.

برگشتم اداره و به حاج کاظم گفتم فاطمه پسندیده خونه رو. دستور بدید خونم و تخلیه کنند و وسیله هارو

ببرن خونه جدید. همه این کارها انجام شد توی یک روز با کلی نیروی خدماتی.

ساعت 19:30 بود. ارتباط مانیتوری گرفتم با حق پرست. آنلاین شد. شروع کردیم حرف زدن:

+ سلام آقای حق پرست.

_ سلام اتفاقاً میخواستم بهت خبر بدم الان که نامه ها آماده هست و هماهنگی ها صورت گرفته.

+ باشه ممنونم از لطفتون. یاعلی

فقط یه سر اومدم گوشیم و پایین تحویل گرفتم و زنگ زدم به فاطمه. گفتم اگر دوست داری خونه مادرم بمون. اگر هم که میخوای بری خونه مادرت برو اونجا. چون من امشب معلوم نیست چه ساعتی بیام. شایدم اصلا نیام. دلیلشم این بود که فاطمه توی آپارتمان جدید همسایه هارو نمیشناخت. باید خودم بودم. تا سختش نباشه اوایل. اونم گفت نه من می مونم خونه مادرت تا تو شب بیای.

اومدم دفتر کارم. بلافاصله نشستم برای شروع کار روی پرونده. چون خیالم دیگه از بابت خونه و تهدیدی که دیگه وجود نداره و... جمع شده بود.

نکته: یادتونه گفتم میخواستیم بریم مشهد از در خونه که اومدم بیرون، احساس کردم خیابون منتهی به

کوچمون چندتا آدم دیدم که مشکوک می زدند؟؟ حاصلش شد این.

بگذریم.

فورا شروع کردم به بررسی پرونده، برای چندمین بار. هنوز برای شروع یه خرده گیر بودیم. با مسئول امور بین الملل اداره که فامیلیش افضلی بود تماس گرفتم. گفتم درخواست جلسه مشورتی با شخص شما رو دارم. قبول کرد و گفت همین الان میتونم برم.

منم بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و رفتم خونه ی امن شماره 18 سمت میدون آزادی.

کد ورود و دادم و اجازه ورود دادند.

رفتم دفترش. سلام و احوالپرسی کردیم و براش پرونده رو توی 15 دقیقه تشریح کردم و گفتم:

+حقیقتش اسم یک نفر من و خیلی اذیت میکنه. اونم شخصی به نام متی والوک هست. این آدم هیچ ردی و یا مورد مشکوکی ازخودش به جا نگذاشته. درصورتی که توی ایران اون چندنفرو دستگیر کردیم، یکی از اونا اسم این و آورد. یعنی توی بازجویی یکی از جاسوس های سی آی اِی یک بار اسم این و اشاره کرد. دیگه اسمی ازش نیاورد. هر کاری بچه های ما کردند این لب باز نکرد. البته چی بگم؟! لب باز کرد ولی چیز به درد بخوری دست بچه های مارو نگرفت. حتی از طریق دستگاه دروغ سنج هم امتحانش کردن ولی چیزی نمیدونست ازش. من توی این چندوقت خیلی به این آدم مشکوکم. چون منابع ما گفتند حریف داره شروع میکنه در ادامه همون پروژه و میخواد با نیروهایی که پشت پرده بودن مارو بزنه. برای همین مزاحم شما شدم تا اگر میشه مشورت بدید چیکار کنم؟

گفت: با این توضیحاتی که شما توی 15 دقیقه دادید و تشریح کردید، به نظرم باید شما توی خارج از کشور دنبال این آدم بگردید و زیر نظر بگیریدش. چون گفتید بچه های جنگال گفتند این توی پاریس هست. شرکت تحقیقاتی و کاری داره. به نظرم باید رفت از اون شرکت شروع کرد.

دیدم حرف درستی میزنه. باید قبل از اینکه می اومدن، ما میرفتیم سراغشون تا اگر خبری هست دست به کار بشیم.

گفتم: امکان هست از نیروی مورد اطمینان استفاده کرد؟

_ نظرم اینه جناب عاکف، خودتون برای شروع دست به کار بشید و برید توی گود.

موندم چی بگم. گفتم باشه ممنونم و بعدش خداحافظی کردم و برگشتم به سمت اداره. اون شب خونه نرفتم. ساعت حدود 21 بود. تلویزیون دفترم و روشن کردم یه چندتا از خبرهای 21 دیدم و خاموش کردم. رفتم روی مانیتورو با سیدرضا ارتباط گرفتم. گفتم میخوام اون ایمیلی که توی پرونده بود و برای شرکتی که متی والوک اونجاست طبق شواهد ما و بهت گفتم آدرس و همه دل و جیگرش و واسم در بیاری، ببین توی چه خیابونی هست. کجا هست و ...

یه خرده زمان می برد. حدود 45 دقیقه. بعد بدون اینکه خبر بده اومد دفترم. گفتم:

+ خوش خبر باشی.

_ چجوووورم.

+ ای والله. بشین بریز روی دایره ببینم چی هست.

دیدم تموم کوروکی شرکت و برام آورد و ... فقط نمیدونستم میشه اونجا دنبال متی والوک گشت تا زیرنظر بگیریمش یانه؟؟

با امور بین الملل تماس گرفتم و وصلم کرد به افضلی، گفتم آقای افضلی لطف کنید برای حرکت اول حداقل به بچه هاتون (منابع امنیتی مستقرِ سازمان) توی پاریس بگید بررسی کنند، شخصی به اسم متی والوک توی فلان شرکت هست یا نه. طبق آمار ما میگن اون رییس هست. میخوام بررسی اولیه کنند و خبرش و بدید.

گفت باشه 48 ساعت فرصت بدید.

اون شب گذشت و تمام.

فرداش رفتم خونه مادرم، فاطمه رو برداشتم و رفتیم خونه جدیدمون. قرار شد عصر مادرش و پدرش و

خانوادش و مادرم و خانواده من بیان خونمون. من نمیتونستم بمونم، باید برمیگشتم اداره. البته یه نیم ساعتی رو موندم و بعدا عذر خواهی کردم برگشتم اداره.

توی اداره بودم که دیدم افضلی تماس گرفت. گفت:

طبق بررسی های اولیه ما، و اخباری که منابع مستقر در کف خاک دادند، و شما روی اون شخص در ادامه پرونده قبلی مشکوک شدید، باید عرض کنم شخص مورد نظر در فلان شرکت و در فلان نقطه در پاریس مستقر هست!! ازش تشکر کردم.

فوری رفتم روی مانیتور و ارتباط گرفتم با حق پرست. گفتم زیرمجموعه شما در واحد امور بین الملل نظرشون درمورد وجود چنین شخصی سفید هست. میخوام شروع کنم. چون فرمودید ریزو درشت جریان رو خبر بدم خواستم تا اینجارو اطلاع بدم.

تشکر کرد و گفت: از اینجا به بعد من فقط منتظر آخر قصه هستم. ببینم چیکار میکنید.

دوستان متوجه اید حق پرست چی گفت که؟ یعنی دیگه نیاز نیست خبر بدی، فقط میخوام آخرش و بشنوم. نامه نگاری و درخواست برای خروج از کشورو انجام دادم. از تلفن دفتر خودم با رمزی که شماره نیفته روی خط خونه، زنگ زدم به فاطمه گفتم دارم چند روز میرم ماموریت. ازت عذرخواهی میکنم. یه کم مکث کرد و آهی کشید و گفت خدا پشت و پناهت عزیزم. برات صدقه میزارم کنار. سالم بری برگردی.

خوشحال بودم که شرایطم و درک میکنه. اون فقط ماموریت های بلند مدت و اذیت میشد. حق هم داشت. فقط بهش گفتم به مادرم چیزی نگو طبق معمول. و یه کم خونه مادرت باش که مادرم شک نکنه. و طرف تو هم برای اینکه شک نکنند خونه مادرم باش طبق معمول. زیاد طول نمیکشه و میام زود.

سریع توی دفتر کارم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون دیدم تلفن داره زنگ میخوره. عاصف بود. گفت:

_امشب برای ساعت9:30 فرودگاه باش. همونجا بچه ها پاسپورتت و با اسم و مشخصات جدید تحویلت میدن. توی پاریس هم بچه های خودمون تحویلت میگیرن و مشایعت میکنند تا خونه ی امنِت توی پاریس. فقط حواست باشه میزان استفاده از نیروهای اونجا، حداکثر 10 درصد هست. متوجه ای که چی میگم؟

+آره عاصف جان، متوجه ام. ان شاءالله اتفاقی نمی افته و ازشون کار نمیکشم.

_وضعیتت کاملا برای خروج مثبت هست. فقط ده دیقه دیگه یه تیم از بچه های تغییر چهره میان بَزَکِت

میکنند که یه خرده خوشگل بشی!!!

+عاصف دست بردار. نظر کیه؟

_حق پرست.

+گندت بزنن عاصف. خداحافظ.

چند ساعتی مونده بود تا پرواز. یه کم مناجات خوندم و نوحه گوش دادم. صحبت های حضرت امام خامنه ای روحی فدا رو در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم گوش دادم. بچه های تغییر چهره اومدن. شروع کردن ریشم و ماشین کردند و موهام یه کم اصلاح و... یه خرده ابرو و زیر چشم و چونمُ تغییر دادند. انصافا الآن اگر میرفتم خونه هیچکی نمیشناخت من و. خیلی حرفه ای بودند. حدودا یک ساعت کار داشت به پروازم. عاصف و حاج کاظم اومدن اتاقم. با حاجی و عاصف رفتیم فرودگاه.

حاجی گفت:

_اونجا حق نداری از نیروهای خودی استفاده کنی برای کارت. فقط در حد ضرورت میتونی استفاده کنی اونم با میزان ده درصد.. فقط دم فرودگاه شخصی به نام حسینی (عکسشم بهم نشون داد) تورو تحویلت میگیره و خونه امنِتُ بهت نشون میده و توجیهات لازم و انجام میده. به هیچ عنوان با حسینی تماس نمیگیری جز در مواردِ فوقِ حیاتی. حسینی اونجا هست. تو روزانه کارای خودت و انجام میدی. منطقه رو شناسایی میکنی. توی شرکت نفوذ میکنی. همین. برو یاعلی.

بچه های ما چندتایی اونجا مستقر بودند. پاسپورتم و اونجا بهم دادند. دیدم اسم جدیدم هست کامران شمقدری. خندم گرفت. چیزی نگفتم. با حاجی و عاصف روبوسی کردم و همدیگرو بغل کردیم. مراحل خروج و انجام دادم و عازم پاریس شدم.

فرودگاه پاریس، چهارشنبه_ 17 آگوست 2017

از سالن پرواز به سمت خروجی فرودگاه داشتم میرفتم که دیدم یکی اومد سمتم و گفت:

_سلام، آقای کامران شمقدری؟ حسینی هستم. بفرمایید سوار این ماشین بشید.

دیدم خودشه. سوار ماشین شدم و توی راه توجیه کرد من و. کوروکی منطقه رو بهم نشون داد. یه خط موبایل داد و گفت فقط پای مرگ میتونید با من تماس بگیرید.

رسیدیم خونه امن. رفتم داخل و کل مکان زندگیم و راه های دررو و.... همه چیز و بررسی کردم. رفتم نشستم سر لب تاپ. بچه هامون یه فیلم 3 دیقه ای فرستاده بودند. فیلم از متِی والوک بود. وقتی افضلی مسئول امور بین الملل با تیم خودش توی فرانسه ارتباط گرفت گفت برید فلان جا، تیم مورد نظر توی فرانسه رفت شرکت مورد نظر و با سوژه که همون متی والوک بود باهاش ارتباط گرفتند و فیلمش و محرمانه فرستادند. بلند شدم . یه تیپ رسمی با کروات زدم. اومدم توی پارکینگ خونه یه ماشین از قبل برام تدارک دیده بودند و سوارش شدم و رفتم به مکانی که میگفتند متِی والوک اونجاست. یه جایی پارک کردم. کیفم و برداشتم و رفتم سمت شرکت. شبیه این مدیرا قدم میزدم و یه دستم توی جیب بود. خودم خندم میگرفت. تو دلم گفتم خدایا من و چه به این سوسول بازیای رسمی. من گرگ بیابونم. کت شلوار توی پاریس کجا و لباس های یک دست مشکی برای نفوذ در داعشی ها در سوریه و چند روز زندگی در فاضلاب کجا. کیف الآن کجا و کوله پر از مهمات و تجهیزات در لبنان کجا. خدایا بخیر کن خودت این همه تناقضات مارو همینطور که قُرقُر میکردم با خودم رسیدم دم در شرکت. وارد شرکت شدم. دیدم یاابالفضل. چقدر اینجا همه افتضاحن. یاد جمله امام خامنه ای افتادم که به این مضمون فرموده بودند_ مسئولین ما درخارج از کشور به خاطر مسائل فرهنگی اونجا عبادتشون و ارتباط با خدا و مسائل مستحبی رو بیشتر کنند._

توی دلم ذکر گفتم. استغفار کردم رفتم جلوی میز منشی.

به زبان فرانسوی گفتم:

Salut. Excusez-moi, M. Matthew Valvk suis venu

سلام. ببخشید آقای متِی والوک تشریف دارند؟

گفت:

Son travail avec ce que vous avez. Qui êtes-vous

شما با ایشون چی کار دارید . کی هستید؟

گفتم: کامران هستم. ایرانی هستم و ساکن پاریس. درمورد پروژه های علمی که میخوان توی ایران انجام بدن خواستم باهاشون صحبت کنم. دانشجوی مهندسی سخت افزار هستم.

Je suis Kamran. Je suis Iranien vivant à Paris. Les projets scientifiques en Iran font, je veux parler avec eux. Je suis un étudiant d"ingénierie du matériel.

گفت: چند لحظه تشریف داشته باشید. بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم.

Quelques instants sont venus. J"assis à votre voix.

نشستم و گفتم اِی توی روحت.

دیدم صدای دونفر میاد که ایرانی دارند حرف میزنن. بلند شدم برم سمت اون صدا دیدم منشی میگه:

Où? Asseyez.

کجا؟ بفرمایید بنشینید!

گفتم: میخوام تابلوهای نقاشی توی سالن رو ببینم.

Je veux voir les peintures dans cette salle.

گفت: خواهش میکنم بفرمایید.

Vous êtes les bienvenus ici.

آروم آروم سمت اون صدا رفتم. دیدم دوتا جوون هستند. روی دکمه کتم یه دوربین خیلی خیلی ریز نصب بود. دست کردم توی جیبم یه کنترل ریز بود و اون وفشار دادم همونطور که به سمتشون میرفتم فیلم میگرفت. منم الکی خودم و مشغول تابلوها کردم. بعد از چنددیقه منشی گفت:

آقای کامران بفرمایید توی اتاق.

از اینجا به بعد دیگه صحبتهای متی والوک رو به فرانسوی نمینویسم و مختصر ترجمه رو مینویسم.

رفتم داخل دیدم خودشه. رفتم دست دادم و نشستم و بعد از چنددیقه شروع کردیم به صحبت کردن. گفتم دانشجوی فلان رشته هستم. سایت شمارو یکی از دوستانم معرفی کرد ایرانی ساکن فرانسه هستم. دوست دارم به کشورم خدمت کنم و برگردم اونجا. البته میدونم شما این پروژه رو ظاهرا برای ایرانی های ساکن در ایران گذاشتید ولی خب حقیقتش من دوستان زیادی هنوز در ایران دارم که باهم در ارتباطیم و دارن توی این بخش ها کار میکنند. میتونم موثر باشم و هم اینکه خودمم پولی در بیارم.

اونم شروع کرد توضیح دادن که آره ما میخوایم وارد ایران بشیم. کار علمی انجام بدیم و فلان. یه خرده چرت و پرت گفت و منم توی دلم هرچی دهنم در می اومد بهش گفتم. فقط هی به خودم میگفتم بزار به آخر قصه برسیم. دمار از روزگار تو حروم زاده و دوستای جاسوست در میارم. دیدم آدرس یه ایمیل و بهم دادو گفت من با کسانی که بخوام کار کنم زیاد حضوری نمیتونم و وقت ندارم ببینمشون. از طریق ایمیل باهم میتونیم در ارتباط باشیم. توی دلم گفتم: آره ارواح عمت.

خلاصه اسمم و نوشت و بلند شدم که بیام گفت: اگر میتونی دوستانی که در ایران داری و میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند با شرکت ما، بهشون خبر بده، چون پول خوبی میدیم.

خداحافظی کردم و اومدم بیرون.

اومدم ماشینم و گرفتم و برگشتم سمت خونه امن توی پاریس. فیلم هایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم، از یه طریق فوق سری فرستادم ایران. تا هم بررسی کنند و هم اینکه اون دوتا آدمی که با زبان فارسی حرف میزدن و شناسایی کنند.

یه چیزی به ذهنم رسید.

به داخل خاک ایران پیام فرستادم:

110_101: غذا روی اجاق هست؟ میخوام وقتی اومدم با کباب بزنم. 110 من بودم و این کد یا همون متنی که فرستادم یعنی من دارم میام ایران.

101_110: مهمون حبیب خداست. کی از شما بهتر؟

وسیله هام و جمع کردم و به حسینی زنگ زدم برام بلیط تهیه کنه. باید منتظر می موندم خودش بلیط و بیاره.

حالا میخواست یک دقیقه دیگه بشه، یا اینکه 100 روز دیگه. باید منتظر میشدم.

دیدم بعد از 3ساعت خودش اومد درِ خونه ی امنی که توش مستقر بودم. در ورودی باز بود و اومد داخل حیاط . در ورودی به سالن خونه بسته بود و در زد. از پشت در دیدم خودشه درو باز کردم. گفت فردا صبح پرواز دارید به سمت ایران. هم دیگرو بغل کردیم. گفتم تا کی باید بمونی اینجا؟

گفت: هرچی خدا بخواد. فعلا توی ماموریتم. منتظر باشید صبح میام دنبالتون.

بیشتر ازاین نمیتونستم بپرسم. چون اصول کار اطلاعاتی امنیتی همینه. نباید حتی همکارت هم خبر داشته باشه چیکار میکنی. این سوالم از روی دلسوزی و برادری بود.

بیخیال ...

منم هدفم شناسایی مکان مورد نظر و شخص مورد نظر بود که خداروشکر یه روزه انجام شد. اون روز تا فردا صبح نشستم آنالیز کردم اوضاع رو که ایران رفتم باید دست به کار بشم و اقدام کنم و اینکه چیکار کنم و ...

صبح حسینی اومد دنبالم. من و برد فرودگاه و از هم خداحافظی کردیم.

پروازم نیم ساعت با تاخیر انجام شد. ولی خلاصه از گِیت پرواز رد شدم و سوار شدم وخوابیدم تا خود ایران .

تهران پاییز 1395

تاکسی های دم فرودگاه رو سوار شدم. خودم نخواستم بچه های اداره بیان دنبالم. مستقیم رفتم خونه امنی که برام تدارک دیده شده بود از قبل. اونجا منتظرم بودند. کد ورودی رو دادم و وارد شدم. یکی از بچه های تشکیلات که اونجا مستقر بود بهش گفتم برو بالا یه سجاده آماده کنید نمازم و بخونم.

نمازم و خوندم و بهم گفتند حق پرست و حاج کاظم طبقه بالا منتظر هستند.

لپ تاپ و برداشتم و رفتم بالا. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: آقای حق پرست قرار بود آخر قصه رو بشنوید.. اما انگار عجله داشتید درسته؟

_ عجله که خیر جناب عاکف، ولی خب این آخرِ بخش اول بود!

+ بله درسته.

حاج کاظم گفت:

_ چیکار کردی؟

+ عرض میکنم خدمت دو بزرگوار.

+ بسم الله الرحمن الرحیم ...

طبق ارتباطی که با متِی والوک داشتم و صحبتهایی که اون درمورد پروژه های علمی و تحقیقاتی داشته و درمورد ارتباطش با ایرانی های داخل و اون دوتا آدمی که من توی شرکتش دیدم که فارسی حرف میزدند و تصاویر مستندش رو فرستادم برای شما در ایران، باید عرض کنم تیمی رو باید تشکیل بدم که روی پروژه سوار بشه.

خودم از اینجا چک کنم کارا رو. اون گفته ایمیلش و به کسانی که میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند بدم و باهاش ارتباط بگیرن. باید دست به کار بشم . باید یک نفرو یا خودمون بفرستیم جلو تا باهاش مذاکره علمی کنه و یا اینکه منتظر بمونیم ببینیم خودشون چه شخصی و میخوان شکار کنند. یه کم دیگه باز براشون از آنالیزهایی که توی این سفرکوتاه داشتم گفتم. قرار شد بریم اداره. سه تایی رفتیم اداره و از هم جدا شدیم و هرکی رفت دفترش.

فورا با پیمان و سیدرضا جلسه گذاشتم. اون نفر سومی هم که توی آب نمک خوابونده بودمش، همچنان نگهش داشتم و وارد معرکه نکردمش تا به وقتش. اومدن دفترم و نشستیم.

شروع کردم:

بسم الله الرحمن الرحیم.

+ سیدرضاجان بهم بگو توی این یکی دو روزی که اونور بودم من، چی کار کردی؟

_حاج عاکف با بررسی هایی که من روی سایت اینا داشتم و ارتباط بعضی ها از ایران با این شرکت، اینطور که معلومه اینها دارن نزدیک به موعد مقرر می شن برای ورود به ایران.

+چطور؟ مگه چی شده که این و داری میگی؟

_ چون صحبت از یک مصاحبه حضوری میکرد.

+ جالبه!!! پس باید منتظر بود. مصاحبه توی ایران!!! خیلی پس جالب میشه قضیه.

+ شما چیکار کردی پیمان؟

_ من در مورد اون دونفری که فرمودید بررسی کردم. اون دوتا جوونی که شما توی فرانسه فیلمش و برامون فرستادی، از دانشجوهایی هستند که مشکل امنیتی داشتند و الآن هم توی اون شرکت هستند و دارند کار میکنند.

گفتم:

+ پس اون یه شرکت نیست. در پوشش یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم مشکل امنیتیشون چیه؟ از چه زمانیه و از کی رفتند اونور؟

پیمان گفت:

این دوتا شخص که یکیشون بهایی هست اسمش افشین ارجمند هست. توی فتنه ی سال 88 دستگیر شد. توی ستاد یکی از سران فتنه هم فعالیت زیادی داشت و جزء مهره های کلیدی بوده. دوسال و نیم حبس بود و آزاد که شد رفت اونور. مشخصات درستی که به درد بخور باشه از پدر و مادرش نداریم که کجا زندگی میکنند در حال حاضر منتهی به یکی از همکارا نامه زدم و گفتم مشخصاتش و برام در بیاره. چون ظاهرا توی این سالها چندباری خونه خودشون و عوض کردند پدر و مادرش. با بچه های حراست دانشگاه اونجاهم تماس گرفتم که مشخصات افشین ارجمند و خانوادش و... هرچی دارن ازش و برامون از طریق سیستم آموزشی که دارن نامه بزنن و بفرستن اداره.

دومی شاهین کاوه هست. پدرش یهودی اسراییلی و مادرش ایرانی. پدرش اوایل پیروزی انقلاب اینارو میزاره و فرار میکنه از کشور میره. چون از رده بالاهای ساواک بوده و در شکنجه بچه های انقلاب دست داشته و علیهش اسناد زیاده بوده. منتهی همین که انقلاب پیروز میشه نمیره.

+ خب دلیلش چی بوده؟؟ کجا بوده اصلا توی اون سه سال؟

_ در برسی های به عمل اومده پیرامون این شخص به این رسیدم که بنیامین کاوه پدر شاهین سه سال توی ایران در یکی از مناطق عشایری مخفیانه زندگی میکنه. بچه های امنیتی اون موقع عکسش و پخش کرده بودند که هر جا دیدنش فورا خبر بدن. دلیل فوری خارج نشدنش بعد از انقلاب این بوده که کلی سرمایه و طلا داشته در جایی از تهران و بدون اونها کاری نمیتونست بکنه و نمیتونست در بره از کشور. بعدشم سال 60 شاهین به دنیا میاد.

+ خب مگه مادر شاهین همراه پدرش توی فرار بوده؟

_بله بوده. و در همون مناطق عشایری که مخفیانه زندگی میکردند باردار میشه و شاهین به دنیا میاد. پدر و مادر شاهین، یک سال بعد ازحضورشون در مناطق عشایری با یک شخصی به نام عبدالستار بلوچی که از کومله دموکرات ها بود آشنا شدند و از همون مناطق کوهستانی توسط این شخص فرار میکنند و میرن عراق. پدرش از عراق میره اردن و از اونجا میره سرزمین های اشغالی. مادر شاهین میره کمپ اشرف در عراق و به سازمان منافقین می پیونده.

+ پس شاهین چی؟؟

_ حاج عاکف باید عرض کنم خدمتتون که، پدر و مادر شاهین موقع فرار، اون و میدن به یکی از همون چادر نشین های اطراف که اون و برسونن به پدربزرگ و مادر بزرگ شاهین در تهران، یعنی پدرِ مادرش. شاهین حتی تا 7 سالگی شناسنامه هم نداشته. اینارو از ثبت احوال بررسی کردم به دست آوردم. با هزار مکافات پدر بزرگش براش شناسنامه میگیره. مادرش هم که اول عرض کردم ایرانی هست ولی مرتبط با سازمان منافقین و از کادر اصلی و رده بالا شده چند سال قبل. خودِ شاهین عضو حزب منحله ی مشارکت بوده. با برادرِ سید محمدخاتمی رییس جمهور اسبق و جریان کودتای سبز شدیدا ارتباط تنگاتنگی داشته. سال هفتادوهشت هم توی ماجرای کوی دانشگاه دستگیر شد و راهی زندانِ امنیتی (.......) شد و 16 ماه بعد آزاد شد. سال هشتادوهشت بخاطر ارتباطش با منافقین چهارسال حبس خوردو آزاد شد و حدود 9 ماه قبل از کشور رفت.

همین تمام.

+ ممنونم. نکته خاصی مونده بگید.

هردوتاشون گفتند نه و خداحافظی کردند و از دفتر رفتند بیرون.

نیاز به یک نیروی زُبده برای عملیات برون مرزی و رهگیری توی خاک اروپا داشتم. از همه اطمینانی تر و کسی که واقعا چریک بود و توی آب نمک خوابونده بودمش و نیروی زُبده ای هم بود کسی نبود جز همون بهزاد. سریعا پِیجِش کردم و اومد اتاقم.

بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

+ چه خبر؟ روی پرونده خاصی کار نمیکنی که؟

_ نه اتفاقا همین دیروز ساعت 3 تموم شد. درخدمتم.

+ببین بهزاد جان هیچ کی نباید بفهمه میخوای روی این پروژه با من کار کنی. (دلیلش هم این هست که نفوذ توی سیستم گاهی اوقات هست)

_ نه خیالتون جمع حاج عاکف.

+میخوام بفرستمت عملیات برون مرزی. مجرد هم هستی. میری با خونه خداحافظی میکنی و میگی دارم میرم ماموریت و یه چندوقتی نیستم.

_ چشم حاج آقا. به روی چشام.

بهزاد خیلی جوون با ادبی بود. دوسش داشتم. واقعا معنویت بالایی داشت.

بهش گفتم:

+ پاشو برو کارات و برس که وقت نداریم. فرداشب به احتمال قوی خروج داری. من هم یه سر میرم خونه و برمیگردم. منتظر زنگم باش. فعلا برو یاعلی.

بهزاد رفت و منم شروع کردم به نامه نگاری و درخواست پاسپورت و اسم مستعار و... برای خروج بهزاد به کشور هدف، برای عملیات رهگیری و مراقبت از شخصی که بهش مشکوک شدیم و احساس کردیم توی پرونده ما مرموزانه داره راه میره فقط،، پیگیر شدم.

کارا که تموم شد حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه دسته گل واسه خانمم خریدم. رفتم خونه.. من و همسرجانم شاممون و خوردیم و یه کم صحبت و شوخی و بگو بخند کردیم و بهش گفتم:

+ فاطمه جان،، با زینب خانم صحبت کردی درمورد دخترش و جریان بهزاد؟

_نه آقایی، این چند روز درگیر این مسائل شدیم اصلا حالم خوب نبود. فردا عصر حتما زنگ میزنم و هماهنگ میکنم میرم خونشون.

+ نیازی نیست. فعلا با زینب خانم صحبت نکن توی این چند روز. بزار خودم خبرت میکنم.

_ چشم. چیزی شده محسن جان.

+ نه خانم. بگذریم.

اینم به شما دوستان بگم که من توی دلم آشوب بود، نکنه برای بهزاد اونور توی خاک پاریس اتفاق بیفته و لو بره توسط ضدجاسوسی سرویس اطلاعاتی فرانسه با پشتیبانی آمریکا. چون دلم همش با نیروهایی بود که من مسئولشون بودم. حاضر بودم خودم شربت شهادت و یک جا بنوشم، ولی نیروهای تحت امرم یه خار توی پاهاشون نره.

مخاطبان محترم، خیلی دلم به حال بهزاد سوخت. چون جَوون بود. داشت میرفت توی خاک غربت. معلوم نبود چی در انتظارش بود.

فردا صبح ساعت 8 صبح اداره ساعت زدم.

مستقیم رفتم دفتر سیدعاصف عبدالزهراء.

+ سلام عاصف جان!! چیکار کردی؟

_ سلام. همه چیز آماده هست. میتونه امشب بِپَّرِه. وضعیتش هم سفید هست.

+ ممنونم. من میرم دفترم. یاعلی.

حدودا ساعت 17:45 غروب بود نزدیک نماز مغرب. دیدم سروکله ی بهزاد هم پیدا شد. رفتیم باهم توی حسینیه اداره نماز خوندیم و اومدیم دفترم. توجیهات ماقبل عملیات و حین عملیات و مهم بودن اونُ براش توضیح دادم.

آدرس مکان مورد نظر و شخص مورد نظرو بهش دادم و بهش گفتم که اونجا هم اگر مشکلی توی پیداکردن آدرس ها و مکان ها داشت، چیکار کنه و چطور باهامون ارتباط بگیره. با واحد امور بین الملل هم هماهنگ کردم که بهزاد و توی فرانسه تحویل بگیرن و خونه امن و براش راه بندازن. یه تیم سایه هم گفتم از اینجا مراقب بهزاد باشه تا خود فرانسه و بازگشتش. همه چیز داشت درست پیش میرفت. به بهزاد گفتم:

+پیگیر ازدواجت هم هستماااا. خیال نکن نیستم. منتهی توی این چندهفته ای که از سوریه اومدم تا حالا

خودت که میدونی چه اتفاقاتی پیش اومده. بهش قول دادم بعد ماموریتش حتما پیگیر بشم. اونم خوشحال شد. بهزاد و تا فرودگاه بردمش و توی مسیر دوباره توجیهش کردم. بهزاد پرواز کرد. منم همون سمت رفتم خونه. فردا صبح بعد از اقامه نماز صبح خیلی زود اومدم اداره.

بررسی کردم دیدم بهزاد رسیده. توی خونه امنی که براش تدارک دیده بودیم مستقر شده. دیگه ارتباط ما خیلی نامحسوس بود. بهش گفتم شروع کنه.

 بزارید از اینجا به بعدو خود بهزاد براتون تعریف کنه:

چند روزی توی فرانسه بودم و لحظه به لحظه ورود و خروج والوک و افرادی که توی دفترش میرفتن و از دور کنترل میکردم. عکس میگرفتم و از طریق فوق سری برای داخل ارسال میکردم.

یک روز متوجه شدم والوک داره میره جایی. به طور نامحسوس تعقیبش کردم. رسید به یه هتلی و رفت توی لابی اون هتل نشست. منم که عینکم مجهز به یک دوربین ریز و حساس امنیتی بود، متی والوک و زیر نظر گرفتم. همزمان فیلمش میرفت روی لب تاپم که توی خونه امن جاسازیش کرده بودم. بعد از چند دیقه یه شخصی اومد کنار والوک توی لابی هتل نشست. فورا دوربین کیفم و فعال کردم. دوربین ریزی که روی قفل کیفم فعال بود ازش فیلم میگرفت. من طبقه بالای لابی هتل بودم. کنار نرده ی آهنی که داشت. عینکم و درآوردم و خدا خدا کردم درست بزارمش روی میز تا تنظیم بشه روی چهره والوک. با کیفمم که داشتم اون شخصی که اومده بود با والوک حرف میزدو میگرفتم. نمی دونستم کی بود ولی هرآدمی بود باید مهم بوده باشه که اومدن توی لابی این هتل صحبت میکنند. برام سوال شده که چرا نرفتند توی شرکت والوک؟

متی والوک و اون شخص حرفاشون و زدن. بلند شدن رفتند. منم چندلحظه بعد از خروجشون رفتم بیرون. متی والوک و تعقیب کردم که دیدم رفت شرکتش . بلافاصله رفتم خونه امن و نشستم فیلمارو بررسی کردم و دیدم خداروشکر همه چیز درست پیش رفته، اما نمیدونستم چخبره و چه حرفایی ردو بدل شده بینشون. یه چند باری بعد از اون دیدار متی والوک با اون شخص رابطه داشت و منم دورا دور کنترل میکردم. اما اینا کافی نبود. چون اونا همزمان میرسیدن و میرفتند می نشستند.

آخرین دیداری که من اونجا بودم و باید اون و عملیاتی میکردم و در واقع میشه گفت باید میزدیم توی خال، این بود که توی هتل بُولتون پاریس اینا دیدار داشتند. منم با دستگاه ها و ابزاری که داشتم قبل از ورود شخص دوم، که متی میخواست باهاش دیدار کنه، رفتم سمت میز متی والوک. نیم خیز شدم که بشینم اَلَکی گفتم ببخشید آقای راجِر شمایید؟

با یه لحن نسبتا تندی گفت خیر!! موقعی که خواستم بلند بشم آروم یه دستگاه شنود ریز رو چسبوندم زیر میز. شانس آوردم میزش شیشه ای نبود و آهنی و چوبی بود و با آهن ربایی که داشت تونستم زیر میز بچسبونمش.

بلافاصله میزو ترک کردم و رفتم چندتا میز اون طرفتر طوری که پشتم به متی والوک بود نشستم. روزنامه رو از توی کیفم در آوردم.

چند دیقه بعد، از خوش و بش متی والوک و صداش فهمیدم یه شخصی اومد. برگشتم یه لحظه یه نگاه کردم دیدم رفت روبروی متی نشست. شروع کردن به صحبت کردن.

یه هندزفری گذاشتم گوشم، داشتم به حرفای اونا که از دستگاه شنود برام مخابره می شد، گوش میدادم. همزمان صدا روی لب تاپ منم میرفت. اونا داشتند از یک هدف حرف میزدند. از یک سری مسائل علمی و دانشمندان. صحبتاشون تموم شد. دیدم اینا بلند شدن از جاشون و چندقدمی رفتند اونورتر از صندلی و ادامه دادن به حرف زدن. منم بلند شدم و رفتم بیرون از لابی هتل. منتهی اونا یه کم ایستادن و حرف زدن. منم دست تنها بودم. رفتم سوار موتور شدم و منتظر موندم تا بیان بیرون. قرار شد بیخیال متی والوک بشم و دنبال اون شخص برم و از چهرش یه عکس با دوربینی که این بار روی کلاه ایمنی بود فیلم بگیرم. دوربین خیلی حرفه ای جاسازی شده بود.

اومدن بیرون. اون شخص ناشناس با یه شاسی بلند حرکت کرد و شیشه ماشینش دودی بود. کارم سخت شده بود. نمیدونستم چیکار کنم. باید یه خودزنی میکردم. به اندازه 1دیقه بعد از اینکه از هتل دور شدیم، یه خرده خودم و به ماشینش نزدیک کردم. طوری که مشکوک هم نشه. یه جای مناسب گیر آوردم و توی سبقت گرفتن ازش بودم که کتفِ سمت راستم و زدم به آینه بغلش و افتادم روی زمین و فورا ترمز گرفت. طوری که هنوز صدای ترمزش توی گوشمه. خدا کمک کرد زیر چرخش نرفتم. یه خرده دست و پاهام زخمی شد. اونم فورا پیاده شد تا ببینه چی شده، منم قشنگ یه تصویر باحال ازش گرفتم با دوربینی که روی کلام نصب بود.

یه خرده دستپاچه شد و گفت چیزیتون شده؟ منم که یه خرده زخمی شدم الکی هی شبیه آدمایی که انگار تیرخوردن به خودم می پیچیدم و پیاز داغش و زیاد کردم. داشت زنگ میزد اورژانس که بهش گفتم نیازی نیست. دور شد. منم برگشتم. چون از اینجا به بعدش توی دستور کارم قرار نگرفته بود. برگشتم خونه امن. فورا با همون حال درب و داغون نشستم پشت لب تاپ. رمی که توی دوربینِ جاسازی شده توی کلاه بود و درآوردم و فیلم ها و تصاویر و ریختم توی فلش. بلافاصله با بچه های داخل یه ارتباط امن گرفتم و گفتم سفره بندازید دارم میام.

فورا با تیم تحویل و خروج خودم ارتباط گرفتم تلفنی و گفتم که بیان خونه امن. سر راشون هم یه سری وسیله های مورد نیاز واسم تهیه کنند تا دستم و پانسمان کنم. اومدن بهشون گفتم که بلیط برگشتم و آماده کنند. خداروشکر تا شبش بلیط آماده شد و ساعت حدود سه صبح به سمت ایران پرواز داشتم.

ایران .......

خب از اینجا به بعدش و خودم تعریف میکنم. بهزاد تعریف نمیکنه.

بهزاد رسید داخل ایران. همزمان سیدرضا در نقش یک پژوهشگر داشت مخ متی والوک و با یک ایمیل کاری میزد.

سیدرضا موفق شده بود بعد از چند روز با خود مَتِی از طریق ایمیل ارتباط بگیره. توی ارتباطاتی که باهاش داشت یه سری سوالات تحقیقاتی ازش پرسید. اونم دست و پا شکسته جواب میداد.

چت هایی که میکردن و سیدرضا برام میفرستاد روی مانیتورم تا ببینم.

آدم زرنگی بود حریفمون. چون به راحتی جواب نمی داد. یه روزی با آنالیز این پرونده از اول تا آخرش یعنی تا همینجایی که براتون توضیح دادم، به سیدرضا گفتم دیگه بیخیال مَتِی والوک باید بشی. فقط ایمیلشو چک کن و رصد کن.

با واحد بین الملل هماهنگ کردم. دستور دادم و نامه زدم سه نفرو میخوام بفرستم فرانسه، که یکیشون شرکت کار و دیگری شخص متِی والوک و سومی هم آدم هایی که با متی در ارتباط هستند و زیرنظر بگیره.

با درخواستم ظرف 1ساعت موافقت شد. چون مراحل اداری باید طی میشد. اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و توجیهشون کردم. طوری هم برنامه ریزی کردم که به هم دیگه نخورن سه تا مامور.

سه تا مامور اطلاعاتی که نزدیک هم هستند ولی هیچ کدومشون نمیدونن که در نزدیکی خودشون داره کار اطلاعاتی توسط همکاراشون صورت میگیره.

تیم سه نفره با سه پرواز جداگانه چند روز بعد راهی فرانسه شدند. اونا کار خودشون میکردند و با ما در ارتباط بودند.

ضمنا اینم بگم شاید براتون سوال باشه که چرا توی شرکتش نفوذ نکردید و این همه آدم و درگیر این پرونده کردید، اونم توی فرانسه. دلیلش اینه ما برای نفوذ توی مراکز دشمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یک پروسه ی نسبتا با زمان طولانی رو طی کنیم. چون بحث ترور و ربایش دانشمندامون وجود داشت باید خودمون سریعتر با راهکارهای کم خطرتر و کم زمانتر دست به کار می شدیم و قبل اینکه اونا بیان سراغمون ما باید میرفتیم سراغشون.

بگذریم ...

یک روز یکی از همین بچه های برون مرزی که اسمش محمد نقی بود، یه خبر دسته اول بهمون داد. گفت طبق اطلاعاتی که بدست آوردم، متی والوک میخواد بیاد ایران.

همین خبر برای ما بس بود. ما مدت ها بود که منتظر چنین روزی بودیم. ولی مشکل اینجا بود نمیدونستیم اون کی میخواد بیاد. یک هفته گذشت. خبری نشد. 10 روز شد خبری نشد. 15 روز شد، خبری نشد. روز هفدهم بود که از محمد نقی خبر رسید که بلیطم و ردیف کنید باید بیام ایران. متوجه شدیم که متی والوک داره میاد ایران.

من از وقتی که شنیدم اون میخواد بیاد ایران، همش بررسی میکردم و با کارشناس ها جلسه میزاشتم که اون یعنی توی ایران با کی میتونه ارتباط داشته باشه؟ ولی به جواب خاصی نمی رسیدیم.

خیلی سخت شده بود. از بالا هم تحت فشار بودیم که چرا تکلیف قضیه مشخص نمیشه و ببینید اینا با کی میخوان دیدار کنند. چون امکان داشت همزمان یا کمی با تاخیر، با ورود متی والوک تیم ترور هم وارد کشور بشه. برای همین شب و روز نداشتیم. برای بعضی دانشمندانمون و متخصصین صنعت هوافضا و دانشمندان هسته ای و داشنمندان نظامی و کسانی رو که احتمال میدادیم جدیدا وارد لیست ترور سرویس های غربی شده باشند از دور تیم مراقبت گذاشتیم که خودشونم ندونن و عادی زندگی کنند. چون نباید گاف میدادیم.

روز موعد رسیده بود. بعد از 17 روز محمد نقی اومد ایران. به خاطر اینکه توی تعقیب تا ایران لو نره، اون و جایگزین کردم با نفر دوم. چون اون دوتاهم دیگه کاری نداشتند توی فرانسه و باید می اومدن ایران. هدف ما هم فقط متی والوک بود، چون شاه مهره اصلی اون بود و اگر درست بود پیش بینی ما، از طریق اون به خیلی ها میرسیدیم.

اون نیرویی که جایگزین محمد نقی شد از متی والوک چشم بر نمیداشت. مثل سایه دنبالش بود. منتهی بعضی جاها بخاطر مسائل امنیتی و حفظ نیروهامون مجبور بودیم ارتباطمون و باهم قطع کنیم تا ایران بیان.

فرودگاه مهرآباد تهران آوریل 2017

ساعت 9:30 دقیقه صبح بود. از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز استغاثه خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه. بعد از اینکه نمازو خوندم و صدبار یا مولاتی یافاطمه اغیثینی رو گفتم، سرم و بلند کردم و چند خط روضه خوندم توی دلم و چندبار هم به سینم زدم. خلاصه صفایی کردم با این روضه کوتاه.

یاعلی گفتم و بلند شدم رفتم پشت سیستم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. فورا خواستم بیاد اتاقم. اونم خودش و کمتر از چهار دقیقه رسوند اتاقم. براش همه چیزو توضیح دادم و خوب توجیهش کردم. گفتم ببین پسر، میخوام کاری کنی کارستون. سوژه ای که روش کار کردیم و آمارش و خودت هم تاحدودی در آوردی، وارد کشور شده. میخوام سرتیمِ هسته ی رهگیری بشی. میخوام از دشمنی که الآن توی خاکمونه یک لحظه غافل نشی و حتی آب خوردنش و پلک زدن و خیره شدن به مکان های خاصش وهم برام گزارش کنی. چند دیقه ای توجیهش کردم. از قبل هم برنامه ریزی کرده بودیم که توی فرودگاهِ ایران، محمد نَقی ماموریتش تموم بشه و جایگزینش وارد عمل بشه. جایگزینش کار سختی نداشت فقط باید متی والوک و زیر نظر می گرفت تا تیم اصلی که بهزاد سرتیمش بود وارد عمل بشه.

بلافاصله وصل شدم به جایگزین محمد نقی که اسمش علی اکبر بود.

+ سلام علی اکب، وارد گود شدید یا نه؟

_ سلام حاجی جان، آره داریم رصد میکنیمش.

+ مراقب باشید. میدونم کارتون و بلدید تو و بچه های دیگه. ولی حواست باشه.

_ چشم حاج عاکف.

+ با دستور من گروه رو واگذار میکنی هروقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم.

_ چشم... مطیعم.

+ الآن دقیقا کجایید؟

_بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه.

بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچه های کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنلاینش و روی صفحم میخوام.

ظرف 20 ثانیه فرستادن دیدم ترافیک سنگینی هست.

پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا 20 دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش.

به بهزاد گفتم پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره؟

گفت نه حاجی حواسم هست.

این ما بین به ذهنم رسید اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست. ولی احتمال دادم اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن.

بعد از یک ربع بهزاد پیام داد هستم سر تقاطع سوم.

فوری بی سیم زدم به علی اکبر:

+ دویست و پنجاه____ 110

_ 110 به گوشم.

+ موقعیت دقیق؟

_ تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود 3دقیقه هست ازش عبور کردیم.

+ مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت.

_ چشم فقط چند لحظه؛

بعد از 40 ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.

« خودروی سمند LX، تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج 598 »

فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم از توی پیاده رو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی اگر لو رفتی.

به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر. پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم و بهزاد شد جایگزین و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم.

از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم. بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید.

بعد از 5 دیقه واسم فرستادند. اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...) برای استراحت انتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن. یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال می دادم. به بهزاد گفتم موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه. بهش گفتم سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره. اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.

وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم. دو سه ساعت طول کشید تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست.

بگذریم.

به بهزاد گفتم تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو. آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و ...

خودم داشتم روی مانیتور اتاقم، از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و می دیدم و بررسی می کردم. قرار بود فردا اول صبح جلسه ی (..............) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوق العاده ی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم.

بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطلاعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر می شد.

24 ساعت بعد یکی از خیابان های پر جمعیت تهران (ساعت حدود 11 ونیم صبح)

بعد از نماز صبح نخوابیده بودم و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند. ساعت حدود 11:30 دقیقه بود. دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد.

_ حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟

+ بگوشم بهزاد. چه خبر؟

_ داماد اومده بیرون!!

+ ماشین عروس داره یا میخواد ساده زیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟

_ فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فک کنم. خبری شد بهتون میگم.

فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل.

از دوحالت خارج نبود. یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه.

چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد:

داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه.  بهش گفتم: بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی.

_ حاج عاکف چرا اینطور میگی؟! مگه من اولین ماموریتم هست؟! برون مرزی هارو یادتون رفت؟

+خلاصه بهت گفتم. من سگ بشم کسی و نمیشناسم.

بهزاد راست میگفت. اون قبلا امتحانش و توی خیلی از مسائل امنیتی و اطلاعاتی و عملیاتی پس داده بود. از نفوذ توی خاک سرزمین های اشغالی تا حذف جاسوس های اسراییلی تروریست توی خاک لبنان و سوریه که قصد خرابکاری داشتند. بهزاد یه جوون واقعا انقلابی و مجاهد بود.

بهزاد همینطور دنبالش بود و همراه اون می رفت. بچه هایی هم که تویِ پوششِ راننده تاکسی و رفتگر و لبوفروش و... بودند، به دوتاشون گفتم شما هم از اون طرف خیابون برید و چشم ازش بر نمیدارید. فقط بهزاد با فاصله ی خیلی زیاد سوژه رو تعقیب کنه. حواستون باشه کاری نکنید، نگاهی نکنید، عکس العملی نداشته باشید که سوژه مشکوک بشه.

اون روز بچه ها خوب کارشون و انجام دادند و متی هم یه کم چرخید توی تهران و برگشت سمت محل اقامتش توی هتل. باید به فکر یه تیمِ دیگه هم بودم که جایگزین تیمِ رهگیری فعلی بشه. میخواستم خودم و مستقیم درگیر نکنم، و نزدیک نشم و بشینم فرماندهی کنم، اما نمیشد. چون پرونده مهمی بود و نمیخواستم زیر دستی مقام بالاتر برای این پرونده باشم.

از یه طرفی دیگه میخواستم مستقیم وارد عملیات بشم، مقامات بالا دستی بخاطر بعضی ملاحظات امنیتی اجازه نمیدادند که مستقیم درگیر بشم. بهترین کار این بود برم پیش حاج کاظم و ازش بخوام با مقامات بالا صحبت کنه و رایزنی کنه تا من مستقیم به قسمت رهگیری و عملیات هم ورود کنم. رفتم دفترش و براش توضیح دادم.

حاجی گفت: عاکف جان، من حرفی ندارم ولی بعید میدونم مقامات تشکیلات موافقت کنند. چون قضیه ترورِ تو هم این چندوقت شاخک های دوست و دشمن و شدیدا حساس کرده. منتهی بهم زمان بده. تو فعلا همینطوری برو جلو تا ببینیم خدا چی میخواد. خودمم کمکت میکنم.

گفتم: حاجی جان، دورت بگردم، بزار مستقیم توی رهگیری ها باشم. ببینم از نزدیک قضیه رو. پشت دوربین و مانیتور و بی سیم من اذیت میشم. من آدم کفِ گودَم نه آدمی که بشینم کنارو بگم لِنگش کن. نمیتونم بشینم توی دفترم مثل یه کارشناس اطلاعاتی امنیتی به بچه هام بگم چیکار کنید و چیکار نکنید.

حاجی که دید من سرِ حرفم هستم و کوتاه نمیام، بلافاصله زنگ زد به ارشدترین مقام سازمان. درخواست جلسه فوری کرد که موافقت شد.

بهم گفت برو دفترت بعد اینکه جواب گرفتم میام اونجا پیشت. از هم جدا شدیم و اون رفت و منم رفتم دم در گوشیم و تحویل گرفتم. زنگ زدم به خانمم. یه کم صحبت کردیم و بهش گفتم شرمندتم که همیشه توی سختی هستی. میدونم که دوسم داری و میدونی که دوست دارم.

یه کم حرف زدیم و خندیدیم و یه کمی هم گله کرد. دیدم صدای بی سیمم در اومد.

حاج کاظم بود. فورا گوشی و تحویل دادم و رفتم بالا. حاجی گفت موافقت شده با درخواستت منتهی با مسئولیت خودت. منم قبول کردم.

شاید بگید چرا نیاز به اجازه بود. آخه روی من بعد از جریان سوریه یه خرده سازمان حساس شد و برای حفظ جونم زیاد نمیزاشتن که آفتابی بشم.

بلافاصله رفتم دفترم اسلحم و برداشتم و اومدم ماشین اداره رو گرفتم و رفتم سمت بهزاد و نیروهاش که نزدیک هتل بودند. رسیدم به هتل مورد نظر. نزدیک هتل بچه ها مستقر بودند. رفتم توی ماشین بهزاد.

بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟

+ شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟

_هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم. بچه ها یواشکی تونستند نفوذ کنند و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال می پرسید؟ بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده. اوناهم مجبور شدن گفتند فردا ساعت 13:30 قرار هست تخلیه کنند.

قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن.

+ صحبت کردند با هتلدار؟؟

_ آره حاجی. قرار شد فردا ساعت 15 بریم و تحویل بگیریم.

+ بهزادجان من یه خرده نگرانم.

_ چرا حاجی؟

+ نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشد حتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.

اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا.

بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه.

بهش گفتم:

+ من میرم به بچه های دیگه سر بزنم. تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون.

_ حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای.

+ نه نمیشه. باید خودم باشم.

از ماشینش پیاده شدم. رفتم به بچه های دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و آنالیز کردم.

یک روز بعد ...

حوالی ساعت 15:30 بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات. حالا دیگه دستمون بازتر بود. منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه احتمال مراقبتش بود.

تجربه ی کار اطلاعاتیم نشون می داد که باید صبر کنم.

خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون، میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین.

پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم . بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا.

دو روزی از مستقر شدن بچه ها توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید. گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟ من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند. گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و بر میگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم. تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم.

نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون. باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار می شدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن. از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم.

دلیلشم این بود توی تموم راه روهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد. از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چندنفرطرفیم. دستمون بسته بود. این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم. چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم.

از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه.

سه روز بعد پنجشنبه ....

خیلی درگیر پرونده شده بودم. حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و ...

ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم.

چندتا بوق خورد جواب داد.

_ سلام محسنِ من. خوبی آقام؟

+ سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمی بینی مارو خوشحالی؟!

_ آره خییییلی. بی مزه.

+ ناهارت و خوردی؟

_ آره یه چیز درست کردم خوردم.

+ میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزارشهدا و به پدرمم سر بزنم؟

_ آره آقایی. درخدمتتم.

+ راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده.

_ چشم آققققق محسن.

+ پس فعلا یاعلی.

گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل می خوردم میرفتم سر مزار پدر شهیدم. باهاش درد دل می کردم. بهش میگفتم راه و نشونم بده.

به بهزاد گفتم بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه. بهش گفتم هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم.

رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم. از ادب فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی احترام میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه توجه ویژه ای میکرد و انگار عین خواهرام بود براش. چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد.

بگذریم.

دو سه ساعتی باهم چرخیدم و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد.

از فاطمه خواستم بره خونه مادرم. تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده می شدند، مادرم گفت محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم. گفتم مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا. یه خرده سرد شد و گفت خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف مردمی. بازم خداروشکرکشور آرامش داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری.

فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم. منم یه لبخندی زدم و عذر خواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره.

از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد.

+ بهزاد_عاکف

_ حاج عاکف به گوشم.

+ موقعیت؟

_ مشغول پیاده روی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم.

+ خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی

یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل.

به بهزاد گفتم میتونی بری. ممنونتم.

گفت:

_ بمونم.

+ نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن.

دو روز بعد... شنبه

حوالی ساعت یازده و ربع بود دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم.

به سه تا از نیروهای پیاده که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلم برداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیاده روی سوژه.

دوتا از بچه های موتور سوار رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما توی ترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن. توی ذهنم اومد حدود هفت هشت تا از بچه های سازمان و بگم تاکسی هایی که در اختیار سازمان هست بگیرن از فردا بیان حوالی هتل دائم بمونن تا ببینیم متی والوک به پست کدومشون میخوره. باید بعد از برگشت متی والوک به هتل میرفتم اداره و اونارو هم توجیه میکردم. چون میخواستم همه جوره توی چنگ خودمون باشه. یه خرده پیاده رفت. تا اینکه حدود صدمتر از هتلش فاصله گرفت، سوار یه تاکسی شد و حدود بیست دیقه بعدش جلوی یکی از پارک هایی که از قبل حتما توی ذهنش بود و شناسایی کرده بود، پیاده شد و رفت داخل پارک و با یکی دیدار کرد.

نیروی پیادمون از اون سه تایی که گفتم بعد از اینکه والوک سوار تاکسی شد برگشتن حوالی همون هتل دوباره مستقر شدن، و اون همکار خانم سوار یه تاکسی شد و اومد توی فاز تامین ما که همراهی کنه. کارا داشت به خوبی پیش می رفت. متی والوک و اون ایرانی که نمیدونستیم کیه، حدود پنجاه دقیقه باهم حرف زدند و بعدش خداحافظی کردند. والوک سوار تاکسی شد و منم به دوتا موتوری گفتم برن دنبال اون ایرانیه، و هرکجا میره از این به بعد زیرنظر داشته باشن اون و، و همچنین مشخصات خودروشم بفرستن اداره تا بچه ها ببینن کیه این آدم. من و رانندم و اون همکار خانم، اومدیم دنبال والوک که دیدیم اومده سمت هتل.

حدوداً ساعت 2 بعد از ظهر بود که بچه های اداره بی سیم زدن و مشخصات اون ایرانی رو پیدا کردند. بچه ها گفتن حاجی مشخصاتش و بگیم پشت بی سیم یا بفرستیم برات؟

گفتم بفرستید روی لب تاپم. لب تاپم و از کیف در آوردم و روشنش کردم دیدم نوشته شخص مورد نظر احمد شریفی هست. سی و نه سال سن داره. توی شرکتهای نرم افزاری به عنوان تحلیلگر و راه اندازی سیستم های نرم افزاری کار میکنه. خیالم بابت نیروهام جمع بود که هرکی داره کارش و درست انجام میده. اون دوتا موتوری هم که این شخص ایرانی یعنی احمدشریفی رو زیرنظر داشتند، بهشون گفتم یکیتون برگرده اداره، 24،24 کار کنید.

حدود یک هفته اینطور گذشت. تاکسی ها هم که مستقر بودند حوالی خیابون منتهی به هتل و اطراف اون. فوری یه نامه فوق محرمانه تنظیم کردم و فرستادم بچه ها ببرن پیش رییس تاکسیرانی تا تموم تاکسی های اون سمت جمع بشن و کسی حق کار کردن نداره تا اطلاع ثانوی. چون فقط میخواستم تاکسی های اداره اونجا باشن که متی والوک فقط بتونه از این تاکسی ها استفاده کنه. آخر نامه هم با دست خودم پاراف کردم که متن نامه و اینکه از چه ارگانی برات اومده رو حق نداری افشا کنی جایی. نامه بعد از روئیت آتش زده میشود و حق بایگانی ندارید. امضاء ......اداره........ عاکف.

یه آمار گرفتم دیدم بعد از حدود چهل دقیقه تموم تاکسی های اون منطقه جمع شد تا اطلاع ثانوی.

متی والوک داشت روی سوژه هاش کار میکرد. هنوز زود بود بگیم اون مرد ایرانی جاسوسه و خرابکار هست. هنوز زود بود بگیم پروژه داره وارد فاز جدیدی میشه.

 سه شنبه تهران ...

بعد از اینکه پنجشنبه فاطمه رو دیدم دیگه ندیدمش. بعد از 5 روز اومده بودم خونه. صبح که با فاطمه صبحونه رو خوردیم، بهم گفت سر رات منم برسون خونه ی خواهرت حُسنا خانم، که قراره بریم چندجا خرید. رسوندمش. بهونه ای شد خواهرم و دامادمم ببینم. خواهرزاده هامم که ول کن نبودند. یه خرده موندم باهاشون در حد ده دیقه بازی کردم توی حیاط و اومدم فوری اداره.

حدود ساعت 9 صبح بود و کارت زدم و وارد سالن ورودی اداره شدم و صورتم و بردم جلوی سیستم تایید کننده کارمندا. سیستم تاییدم کردو در باز شد رفتم داخل. وقتی که وارد شدم رفتم دفتر حاج کاظم یه سر بهش بزنم که دیدم مسئول دفترش میگه حاجی جلسه هست. گفتم پس بعدا میام. رفتم دفترم، قرآن و از روی میز برداشتم و یه چندخط قرآن خوندم. مسئول دفترم اومد در زد وارد شد و چندتا جلسه و دیدار و بهم یادآوری کرد.

گفت:

_ جلسه با سران اهل سنت سیستان و بلوچستان تا نیم ساعت دیگه یعنی 9:30

+ لغوش کن نمیرسم.

_ جلسه با رییس مجلس ساعت 10:30 امروز صبح؟

+ لغوش کن نمیتونم این روزا. زنگ بزن رییس دفترش بگو به رییسش بگه نیاد.

_ جلسه بعدی با رییس حراست سازمان انرژی اتمی ساعت 11:15

+ اگر رسیدم نیم ساعت قبلش بهت میگم که خبرشون کنی بیان خونه ی شماره 32. ولی الآن بهشون نگو جلسه برگزار میشه یا نمیشه. بزارشون روی حالت اِستَند بای بمونن.

_ جلسه با کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس ساعت 12.

+ لغوش کن. تا هفته بعد.

_ جلسه با شورای عالی امنیت ملی و شورای اطلاعاتی کشور.

+ حتما میرم. ساعتش و بگو؟؟

_ گفتند ساعت 13 باید حضور داشته باشید.

+ چندلحظه بمون الان بهت میگم. اگه نشد بهت میگم که موضوع چیه و خودت برو به نمایندگی از من. اونجاهم هماهنگ میکنم.

بلافاصله وصل شدم به بهزاد.

+ بهزاد____عاکف ____

_ جانم حاج عاکف؟

+ اوضاع در چه حالیه؟

_ فعلا خارج نشده از هتل. همه چیز عادی هست. رفت و آمدها و رفتار هتل دار و کارکنانشم عادیه.

+ باریک الله به این همه زیر نظر گرفتنت.

_ درس پس میدیم حاج آقا.

+ بهزاد من امروز یه جلسه در سطحِ فوق العاده دارم. مطمئن باشم همه چیز عادیه؟

_ آره حاج آقا خیالت جمع.

+ امکان داره دسترسی نداشته باشی به من. نمیشه جلسه رو کنسل کنم. میخوام توی اون چندساعتی که نیستم، خودت همه چیزو تحت کنترل داشته باشی، مثل وقتایی که هر ازگاهی غیبم میزنه یه هویی. منتهی چون با من نمیتونی ارتباط داشته باشی از هیچ طریقی، به رانندم میگم به گوش باشه تا اگر خبری مهم داری که از تصمیم گیری تو خارج هست، بهش بگی که با من کار داری تا اون به من برسونه و خودم بهت وصل شم.

_ حاجی خیالت جمع باشه. نمیزارم ناراحت شید توی این پرونده.

به رییس دفترم گفتم خودم میرم. تو بمون کارای دیگه رو برس.

فورا رفتم آماده شدم که برم یکی دوتا کارا رو انجام بدم. ساعت 13 هم باید بودم ساختمون اصلی شورای عالی امنیت ملی تا جلسه ی شورای اطلاعاتی رو حضور داشته باشم. با یه حساب سرانگشتی و ترافیک و فاصله و... دیدم باید یازده و نیم حرکت کنم.

یکی دوساعتی جلسه طول کشید و یکسری مباحث در سطح بین الملل و منطقه ای (خاورمیانه) و... تبادل شد. چون نمیتونم درموردش چیزی بگم برای همین بگذریم بهتره.

بعد جلسه مستقیم رفتم سمت هتل. وقتی رسیدم، پیاده شدم رفتم سوار ماشین بهزاد شدم. گفتم بهزاد این توی این یک هفته روی یک نفر داره کار میکنه. به نظرم وقتشه منتظر باشیم وقتی والوک رفت بیرون بگیم برق منطقه رو قطع کنند تا برق هتل هم قطع بشه و دوربین های هتل هم از کار بیفته. بچه ها باید فوری برن توی اتاقش دوربین های امنیتی و دستگاه شنود رو نصب کنند. حتی توی سرویس بهداشتی و حمامش. چون ممکنه همه ی مسائل امنیتی رو لحاظ کنه و جدی بگیره و اون جاها صحبت کنه. چون حریف ما قویه.

خداروشکر تونستیم تا اینجا خوب پیش بریم و بچه ها با پولی که از قبل داده بودند، تونستند اتاق کناری و روبرویی متی والوک رو بگیرند. توی هراتاق دونفر از بچه های زُبده جنگال و ضدجاسوسی حضور داشتند. یه اتاق، شده بود اتاق دوربین و شنود ما و یه اتاق هم اتاق جلسات و هماهنگی های لازم برای مسائل راهبردی و ...

ساعت 4 بعد از ظهر بود دیدیم بچه هایی که توی لابی هتل نشسته بودند، خبر دادند سوژه داره میاد بیرون. فورا به بچه های اداره که از قبل هماهنگ بودیم، بی سیم زدم برق منطقه ی (.....) در تهران باید توسط اداره برق همین الآن قطع بشه.

به بچه های داخل هتل هم بی سیم زدم با حفظ و در نظر گرفتن تمامیِ شرایط حفاظتی و امنیتی، و ثابت موندن تمومیه وسائل اتاق سوژه سر جاش، وارد اتاق بشید. یک ساعت هم بیشتر وقت ندارید. دلیلشم این بود که تمومیه این روزایی که بیرون میرفت، 50 دیقه با سوژه هاش حرف میزد و درحدود نیم ساعت هم رفت و برگشت توی راه بود. میشد 80 دیقه. پس ما باید بیست دیقه زود تر کارو تموم کنیم. خودم و بهزاد رفتیم دنبال سوژه. دنبال این بودیم ببینیم آیا بازم با کسی دیگه میخواد حرف بزنه یا نه؟

حدود دوماهی به این روال گذشت. ماهم روی سوژه سوار بودیم. توی این مدت متی والوک تموم ایمیل هاش و تلفناش رصد میشد در ایران. یکی از همین روزا که داشتیم کارای تحقیقاتیمون و پیرامون این پرونده تکمیل میکردیم بچه های دفتر ضدجاسوسی خبردادند بهم که متوجه شدیم متی والوک یه سفر به پاریس داره و تا پنح روز آینده این اتفاق میوفته.

بلافاصله گفتم برا من و بهزاد بلیط تهیه کنید و همراش میریم. بهزاد هم که از خداخواسته. اداره برامون بلیط تهیه کرد. قرار شد همراه بشیم با یکی از جاسوس هایی که برای ما حیث شاه ماهی رو داشته.

روز موعد فرا رسید ...

از دم هتل شروع کردیم پشت سرش رفتیم تا خود فروگاه. سوار هواپیماهم که شدیم صندلیمون نزدیک متی والوک بود. دقیقا توی چنگمون بود.

رسیدیم پاریس. متی والوک تحت تعقیب ما بود. دیدیم رفت توی لابی یکی ازهتل ها. متوجه شدیم با یکی دیدار داره. ما مشخصات بعضی از افسران اطلاعاتی کشورهای مختلف رو بخصوص آمریکا و اسراییل و داشتیم.

شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز یکی از ارشدترین افسران اطلاعاتیِ آمریکا به اسم اِستیو لوگانو.

بله درسته. استیو لوگانو. یکی از افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی آمریکا یعنی سی آی اِی. نمیدونستیم قراره چی بشه. اذیت کننده بود این موضوع. یه چند روزی رو پاریس موندیم و ظاهرا قرار بود دوباره متی والوک برگرده ایران. با داخل هماهنگ شدیم. به بهزاد گفتم باید اینبار دورا دور به پا باشیم طرف و. متوجه شدیم این بار قراره بیاد ایران و با احمد شریفی که سوژه ی اون چند وقتِ والوک بود ارتباط بیشتری بگیره.

فرودگاه مهرآباد ...

به محض رسیدنِ ما و متی والوک بچه ها رهگیری سوژه رو از ما تحویل گرفتند و من و بهزاد برای انجام یکسری مراحل اداری، رفتیم اداره.

بعد از چند ساعت دوباره اومدیم سمت هتل. ساعت 12 شب بود. به بهزاد گفتم من میرم خونه امشب. چون ده روزه خونه نرفتم و خانمم و ندیدم. تو مجردی. با خنده بهش گفتم حالیت نمیشه این چیزا که. زن ببری بهت میگم اونوقت.

گفت برو حاجی. فدای سرت. تا برسم خونه شد 1 صبح. یه نیم ساعتی با فاطمه نشستم حرف زدم و خسته بودم تا بخوابم شد ساعت 2 بامداد.

یک ساعت بعد از خوابیدن در صبح سرد زمستانی ساعت 3 صبح ...

موبایل کاریم زنگ خورد. با صداش جا خوردم. عاصف عبدالزهرا بود. گفت به من پیغام دادند فوری خبرت کنم که نماز جماعت امروز صبح با شخصِ...... برگزار میشه و بعدش صبحونه کاری و توضیحات درمورد پرونده ای که داری روش کار میکنی. گیج بودم. ساعت 3 صبح بود و مست خواب بودم چشمام می سوخت. آنقدر آب از چشمام اومد تموم صورتم خیس شد. خیلی چشام می سوخت بخاطر بی خوابی و اون لحظه هی سیخ میزد لعنتی. همین الانم که دارم براتون میگم چشام آب جمع شده.

چهار و هفده دقیقه اذان بود. با یه حساب سرانگشتی کارام و توی ذهنم چیدم. بلافاصله رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسم و پوشیدم ماشینم و گرفتم رفتم سمت اداره. حدود یه ربع به چهار رسیدم اداره. رفتیم به وقتش نمازو جماعت خوندیم و بعدش باهم رفتیم وارد جلسه شدیم.

یه صبحونه کاری زدیم و اصل ماجرا شروع شد.

پنج نفر بودیم. حاج کاظم و حق پرست و عاصف و اون آقایی که پشتش نماز خوندیم، که رییس این جمع بود و عالی ترین مقام (.........) کشور و همچنین بنده حقیر.

شروع کرد ...

بسم الله الرحمن الرحیم

ببخشید که مزاحم شما شدم این وقت صبح، دلیلشم این بود که بعد از شما با یه سرویس امنیتی از آلمان ساعت 8 صبح قرار ملاقات دارم بابت تبادل اطلاعاتی و تجربه ها و همکاری های امنیتی و تا شب همینطور وقتم پر هست. روزای دیگه هم اگر میخواستیم وقت بزاریم شاید دیر میشد. چون پرونده ای که بابتش این وقت صبح جمع شدیم اینجا، از همه حیث برای ما مهمه. هم از لحاظ امنیتی و اطلاعاتی و هم از لحاظ سیاسی و هم مهمتر از همه اینکه بحث جان مردم یا هر کسی که میخواد باشه و ما نمیدونیم کیه امکان داره در خطر باشه.

حاج آقای حق پرست و حاج کاظم عزیز خیلی خوشحالم که شما عزیزان و بعد از دوهفته میبینم. توضیحاتتون و میشنوم. هرکدوم دوست دارید شروع کنید اول. حاج کاظم شروع کرد یه سری گزارشات و تحلیل ها و... ارائه داد. حق پرست هم همینطور.

اون شخص بزرگوار که پشت سرش نماز خوندیم و رییس این جلسه درواقع به حساب میومد، بعد از اتمام توضیحات حاج کاظم و حق پرست، روش و کرد به من و گفت:

_ خب به بنده گفتند پرونده جدیدی که خیلی برای کشور مهمه این روزا، دست شماست جناب عاکف. از پیروزی هاتونم شنیدم. از تواناییتون و اینکه نیروی زُبده ای هستید، برای من خیلی تعریف کردند. من با این همه سابقه در امور اجرایی و امنیتی کشور و رابطم با نیروهای اطلاعاتی امنیتی درون مرزی و برون مرزی، توی سن و سال شما به جرات میتونم بگم کسی رو ندیدم که انقدر توانمند باشه. قبل اینکه بیام اینجاهم داشتم فکر میکردم درمورد شما و مرور میکردم توی ذهنم واقعا کسی به ذهنم نرسید. از اینکه در سوریه و عراق و لبنان چه غوغایی راه انداختید هم دقیقا مطلعم. خیلی برام جالب بود و شنیدنی. چیزایی درموردتون به من گزارش دادند که شدیدا مشتاق شدم ببینمتون. بخصوص وقتی شنیدم این پرونده هم در اختیار شما هست. بسم الله میشنوم.

یه سرفه ای کردم و خودم و یه کم جمع و جور کردم و شروع کردم:

+ اعوذ بالله من نفسی. پناه میبرم به خدا از شر این نفس که مارو مغرور نکنه و اهل تکبر نشیم.

بسم الله الرحمن الرحیم.

با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی طول عمر با برکت برای امام خامنه ای روحی فدا و آرزوی تعجیل در فرج حضرت صاحب الزمان.

خیلی ممنونم از شما که ذره پروری کردید و به بنده اطمینان دارید. کسانی که تعریف کردند از بنده خودشون اسطوره ی این تشکیلاتن و بنده و زیر مجموعه ی تحت امر حقیر، خدمتشون فقط درس پس میدیم و شاگردی میکنیم.

همانطور که در جریانید این پرونده بسته شده بود و نفوذی هایِ دشمن شماره یکمون و یعنی آمریکا و موساد و زیر ضربه بردیم. اما دوباره به طرز مشکوکی این پرونده در امتداد همون جریان و با هدف همون طرح و پروژه، راه افتاده. الان هم سرشبکه ی این طرح رو با رصدهای دقیقی که بنده و همکارانم در خاک دشمن داشتیم به لطف خدا توانستیم، روی اون به طور کامل سواریم بشیم. حتی میتونیم دستگیرش کنیم که بعضاً اطلاعات محرمانه نظام و درز نده بیرون.

البته اینم عرض کنم خدمت حضرتعالی که حفره امنیتی خاصی وجود نداره که ایشون بتونه نفوذ کنه. ولی بنا بر صلاحدید بنده و جلسات طولانی که با بعضی کارشناسان اطلاعاتی امنیتی خودمون در بعضی موارد داشتم اجازه نفوذ به دشمن دادیم تا ببینیم قصدشون چیه. منتهی این رو هم باید عرض کنم که این اجازه نفوذ تهدید خاصی از حیث امنیتی و اطلاعاتی و خبری برای نظام و یا مسئولین مورد هدف دشمن نداره. منتهی چون جنبه بین المللی داره پرونده، معاونت اداره گفتند شخص شما هم باید نظر بدید در بعضی قسمت های این پرونده.

مخاطبان محترم شرمنده از این جا به بعدش و نمیتونم توضیح بدم چه چیزهایی گفتگو کردیم درموردش.

ساعت 10 همان روز ...

به دوتا از بچه ها گفتم با تیمای خودتون بررسی کنید ببینید روی این دو سه تایی که متی والوک تا حالا توی ایران کار کرده، بحث جاسوسی مطرح است درموردشون؟ یا نه، فقط اونها طعمه شدند و خودشون هم خبر ندارند. اگر خبر ندارن، با این اوضاع که الان ما از همه چیز باخبریم و میتونیم متی والوک و دستگیر کنیم، اینارو آگاه کنیم که بیشتر از این توی دام نیفتن. اگر نه بحث جاسوسی عمدی اینا مطرحه که پرونده رو جوری دیگه پیش ببریم.

یکی دو روز بعد بچه ها خبر دادن، اصلا بحث اینکه اینا بدونن این متی والوک کیه مطرح نیست، و اینا طعمه شدند. اما یه بحث خطرناکی که مطرحه اونم اینکه، احمد شریفی قولِ نهایتِ همکاری رو به متی والوک داده تا نخبه های علمی رو شناسایی کنند. ولی مصطفی ایمانی فعلا در این حد پیش نرفته.

فوری با دوتا از کارشناسای تشکیلاتمون جلسه تشکیل دادم. نظر هردوتاشون این بود که طعمه های دشمن و آگاه کنید. منتهی برو بهشون خیمه شب بازی یاد بده تا حریفت شک نکه. من گفتم میشه یکیشون و فعلا بزاریم بدون اینکه از این چیزا با خبر باشه بازی کنه، و ببینیم تهش چی میشه؟ چون من زیاد مایل به این قضیه نیستم که هردوتاشون و آگاه کنیم. که نظر هر دوتا کارشناس این بود اینطور نشه بهتره.

بعد جلسه به عاصف و بهزاد گفتم میرید با حفظ شرایط ویژه و تدابیر حفاظتی، طعمه های والوک رو که احمد شریفی و مصطفی ایمانی هستند میارید خونه امن شماره 3، تا اونارو آگاه کنیم توی چه دامی دارن میفتن و حواسشون باشه.

حدود دوساعت بعد، عاصف و تیمش احمد شریفی رو آوردند، و بیست دقیقه بعد از عاصف، بهزاد و تیمش مصطفی ایمانی رو آوردند توی خونه شماره 3 امن سمتِ ...!!

به من خبر دادند و منم فوری خودم و رسوندم اونجا.

ساختمون امن شماره 3 پنج طبقه بود. طبقه سومش بهزاد و تیمش و شخص مورد نظر و طبقه پنجم هم عاصف و تیم مورد نظر و شخص مورد نظر مستقر شدند.

سفارش ناهار دادم و با هرکدومشون جداگانه صحبت کردم و توجیهشون کردم و گفتم داستان از چه قراره و توی چه دامی افتادن. اونا هم حیرون و وحشت زده مونده بودن چی بگن. بهشون گفتم دوست دارید با ما همکاری کنید تا به سرشبکه های اصلی این سرویس جاسوسی برسیم که هردوتا اعلام آمادگی کردند. البته مصطفی ایمانی خیلی ترسیده بود.

الحمدلله هردوتا گفتند ما از همین حالا درخدمتیم.

هر دوتا رو خوب توجیه کردم که به هیچ عنوان نباید گاف بدید و طرفتون نباید شک کنه. خیلی عادی رفتار میکنید. بچه های ما، هم مراقب شما و هم مراقب خانوادتون هستند که این یه وقت آسیبی بهتون نزنه. خیالتون جمع. اما مسئله اینه که شما دوتا به هیچ عنوان باهم دیگه ارتباط نمیگیرید. و انگار هم دیگرو نمیشناسید تا اون خودش شمارو به هم معرفی کنه.

اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا از مرجع قضایی حکم و اجازه شنود تلفنای احمد شریفی و مصطفی ایمانی رو بگیرم. حکم و گرفتم و شروع به کار کردیم.

تموم چیزا به لطف خدا خوب داشت پیش میرفت.

یه روز والوک زنگ زد به احمد شریفی و قرار گذاشتند هم دیگرو ببینن. بچه های ماهم از قبل توی گوش احمد یه گوشی ریز گذاشتن تا صدای مارو بشنوه و یک میکروفون نامرعی ریز هم توی لباس شریفی گذاشتیم تا صدای اونارو بشنویم.

اونا همدیگرو دیدن و ماهم همون نزدیک محل قرارشون توی یکی از ماشینا بودیم با بچه های رهگیری. والوک به احمد گفت: ما یک نفرو میخوایم که در وهله ی اول به عنوان محقق در زمینه IT باشه. ولی اینم بگم که ما چند مرحله مصاحبه داریم.

یه نکته رو یادم نره بهتون بگم. متی والوک چون فارسی نمیتونست صحبت کنه مترجم داشت برای خودش. این و یادم رفته بود بهتون بگم. متی بهش داشت میگفت:

ما چند مرحله مصاحبه داریم که یک مرحلش از روی اینترنت هست و از طریق نرم افزار اسکایپ انجام میشه، چون من میرم فرانسه و کشورای دیگه، تا اونجاهم به کارای مربوط به پروژه های کاریمون برسم برای همین وقت نمیشه، مجبوریم بخاطر روند سریع کارها اینترنتی هم مصاحبه کنیم.

اما یک سری مصاحبه هم داریم که بین 10 الی 15 نفر انجام میشه. و بعدش هم ما از بین اینا 4 الی 5 نفرو انتخاب میکنیم، باهاشون مصاحبه حضوری میکنیم توی تهران، و این 4 الی 5 نفری که توی مصاحبه دوم قبول شدند، 3 نفرشون و میبریم اسلواکی!!!

من که داشتم میشنیدم تعجب کردم چرا اسلواکی؟؟!!

مگه فرانسه نیستند اینا؟!!

همینطور داشتم گوش میکردم و فکر میکردم باخودم، که والوک اسم یه سایت و که متعلق به شرکتش در

اسلواکی بود و آورد. بهش گفت میتونی بری روی فلان سایت و تموم اطلاعات مربوط به شرکت مارو توی اون ببینی. متی والوک به شریفی گفت من میرم از ایران تا چند روز دیگه، منتهی تا دوماه دیگه باز بر میگردم ایران و مرحله دوم مصاحبه رو با شما انجام میدم.

بلافاصله یه فلش بک زدم ببینم چی شده تا حالا.

پس این شد، والوک تا حالا روی احمد و ... کار کرد و اونارو شناسایی کردو رفیق شد به بهونه کار و پول، و بعدش قراره باهاشون از روی اسکایپ در مرحله اول مصاحبه کنه، و بعدشم برای مرحله دوم بیاد ایران.

این از این.

متی والوک از ایران رفت. ماهم گذاشتیم بره. چون دیگه همه چیز توی دستمون بود. فقط منابع ما در فرانسه و چندتا کشور دیگه که این رفت و آمد داشت اون و زیر نظر میگرفتند و آمارش و می دادن به ما در ایران.

این ما بین متی از اونور برای احمد و گاهی هم برای مصطفی ایمیل میزد و باهاشون ارتباط میگرفت. متی به احمد وعده های مالی و تحصیل در اروپا میداد. خیلی وعده های کلان و دهن پرکن.

این مابین توی یکی از روزها مصاحبه ی اسکایپی رو از احمد گرفتند و احمد هم تونسته بود توی مصاحبشون برای مرحله اول امتیاز کافی رو بیاره و مرحله دومش معلوم نبود چه زمانی هست و باید دوباره متی می اومد ایران تا حضوری انجام بشه اون مرحله.

تهران 17 آوریل 2017 ...

ساعت 3 صبح بهم خبر دادند که تا چندساعت دیگه متی والوک وارد ایران میشه. فورا به بهزاد زنگ زدم گفتم تیمت و بسیج کن برید وارد فاز رهگیری بشید از دم فرودگاه. یه بررسی هم بکن ببین هواپیماش کی میشینه و یکساعت قبلش اونجا مستقر بشید.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم رفتم اداره. توی دفترم نشستم دوباره همه چیز و آنالیز کردم از اول تا اینجا.

هواپیمایی که متی والوک جزء مسافراش بود توی فرودگاه ایران نشست و به محض اینکه وارد سالن شد بچه ها شروع کردن به تعقیب و مراقبت.

منم همزمان باهاشون در ارتباط بودم. متی با احمد تماس گرفت و بهش گفت من ایرانم. اومدم ببینمت. جالب اینجا بود به مصطفی زنگ نزد.

توی یکی از هتل ها قرار گذاشتند، و ماهم طبق همون شیوه گذشته احمد و به گوشی ریز برای شنیدن حرفهای ما که بهش بگیم چی بپرسه و چی بگه و یک میکروفون مخفی توی لباسش مجهز کردیم تا بشنویم چه خبره. احمد رفت سر قرار، اونا همدیگرو دیدن. توی یکی از اتاق ها. بعد از سلام و احوالپرسی که منم داشتم میشنیدم همه چیز و به احمد یه تست هوش ریاضی داد. تستی که داد شکل های ریاضی بود و بهش گفت من میرم پایین هتل یه چرخی میزنم، و تو باید توی این بیست دقیقه وقتی که بهت دادم، اون و حل کنی. تا تو حل کنی من با مترجم میرم بیرون.

اونا که رفتن به احمد گفتم:

+ حالت چطوره؟ آروم جوابم و بده.

_ جناب عاکف این تست سخته.

+ عکسش و واسم بفرست.

فورا عکسش و واسم فرستاد، گفتم:

+ شروع کن فوری حلش کن و هرجاهم مشکل داشتی کمکت میکنیم. فقط حواست باشه سوتی ندی. خلاصه توی اون بیست دقیقه حلش کرد و چندجایی هم من کمکش کردم توی حلش. درست سر بیست دقیقه، متی اومدبالا!!!!! ازش جواب تست و گرفت و تشکر کرد.

بهش گفت من این جواب و میبرم اسلواکی، و در اسلواکی اینارو با کارفرمای شرکت درجریان میزارم، اگر شما یکی از انتخاب شده ها باشی، بهتون خبر میدم تا ویزا بگیری، و دعوت نامه میفرستیم براتون که بیاید اونجا. متی از ایران دوباره خارج شد و به اسلواکی رفت اینبار. چندتا از بچه های ما همراهش از ایران رفتن چون پرونده وارد فاز جدیدی شده بود.

بچه هامون بهمون خبر دادند توی شناسایی و کارای اطلاعاتی که کردن توی اسلواکی، متوجه شدند متی والوک با استیو لوگانو در ارتباط هست. منتهی هرچی متی زنگ میزنه استیو لوگانو جوابش و نمیده. بعد از یه مدتی استیولوگانو خودش به متی والوک ایمیل میزنه که یه سایت جدید راه اندازی کن، با فلان عنوان که تا فاز جدید شناسایی سوژه ها کلید بخوره.

یه چیزی رو هم بگم که شاید بگید چطوری متوجه میشدید اون ارتباطات و. خوبه بدونید ما همونطور که دلال اقتصادی و سیاسی و ... داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم. پول میدادیم و اطلاعات بهمون میدادن. بماند که چطور تونستیم نزدیک ترین ادم به مَتِی والوک و با پول بخریمش و اطلاعات مهمی رو ازش بگیریم.

توی بررسی ها متوجه شدیم که استیو لوگانو در اون ایمیل به متی والوک اسم یه استاد ایرانی رو داده و گفته از طریق عاملی که پیدا کردی، وبهش وعده کارو تحصیل (به دروغ) دادی (یعنی احمد شریفی)، با اون استاد ارتباط بگیر، و این ارتباطت هرچی سریعتر باشه.

ما که اسم استاد و تونستیم توی پیگیری ایمیل های استیو لوگانو و متی والوک متوجه بشیم، بلافاصله دوتا از بچه های اداره رو هماهنگ کرم از همین حالا از اون استادی که قرار بود دشمن از طریق احمدی شریفی باهاش آشنا بشه رو مراقبت ویژه از راه دورکنند و خودشم متوجه نشه تا ببینیم چی میخواد بشه.

همزمان یه فکری به ذهنم رسید که مصطفی ایمانی رو از بازی حذفش کنیم و آگاهش کنیم و بهش بگیم با متی به هیچ عنوان دیگه ارتباط نمیگیره و اگر از جانب متی والوک پیامی دریافت کرد بهش میگه من نمیخوام همکاریِ، علمی و کاری و پژوهشی با شما داشته باشم. اینطوری کار ماهم راحت تر می شد و همزمان روی سه نفر فقط کار میکردیم. یعنی متی و احمدشریفی و اون استاد.

متی با احمد شریفی بعد از مدتی یه ارتباط ایمیلی میگیره و میگه ما دنبال فلانی هستیم و باهاش ارتباط داشتم. منتهی چون برام یه اتفاق ورزشی افتاد حدود سه ماه بیمارستان خوابیده بودم، ارتباطمون قطع شد و الان هرچی بهش زنگ میزنم یا ایمیل میزنم جواب نمیده. ببین میتونی پیداش کنی این و؟؟ چون خیلی برای سرمایه گذارای شرکت مهمه و باید بیاد اسلواکی. چون پروژه هم، بین المللی هست هیچ مشکلی نداره و ایشون میاد اسلواکی و ما همه هزینه هاش از اقامت و خوردوخوراک و محل اسکانش و تفریح های اونچنانی و... همه رو میدیم!!!! !!!!

احمد استاد دانشگاه رو به هر طریقی بود پیدا میکنه و با متی والوک هماهنگ میشن باهم که این استاد بره خارج از کشور.

توی پیگیری هایی که بچه های برون مرزی سازمان داشتند متوجه شدند قراره در ماه سپتامبر در بِراتیسلاوایِ اسلُواکی این دیدار برگزار بشه. اما چند روز بعد از دریافت خبر از معاونت برون مرزی سازمان، دوباره خبر جدیدی به دستم رسید که متنش همین چندکلمه بود:

« سلام. اینجا خوش نمیگذره باباجون. قراره بریم جایی دیگه تفریح کنیم. نیاز به لطف شما داریم.»

متوجه شدم جلسه براتیسلاوای اسلواکی به هم خورده و قرار هست در جای دیگه برگزار بشه!! و نیاز هست خود من برم اونور و یا اینکه دستور جدید و صادر کنم برای اطلاعات عملیات این کار.

با حاج کاظم کانکت شدم و نظرش این بود که خودم برم. هماهنگ کردم با عاصف عبدالزهرا که بلیطم و پاسپورت با اسم مستعار و... جور کنه و در پوشش یک بازرگان تا سه روز آینده وارد اسواکی بشم. خلاصه ماهم شیوه هایی داریم برای اینکه بتونیم زود پاسپورتمون و بهمون بدن و وارد فضا بشیم.

 سه روز بعد ساعت 10 صبح ....

عاصف زنگ زد به موبایلم و گفت:

_ سلام عاکف جان، کجایی؟

+ سلام داداش، اومدم یه سر دندون پزشکی یه چِکاپ کنه دندونام و.

_ غذارو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت دو بیشتر وقت نداری. چون سه دیگه سرد میشه.

+ عالیه، میام پیشت.

قطع کرد، زنگ زدم خونه و به فاطمه گفتم یکی دو روز میرم ماموریت و جلسه های کاری در خارج از تهران، بعدش ان شاءالله تعالی سبحان برمیگردم. بهم نمیتونی دسترسی داشته باشی متاسفانه و منم همینطور نمیتونم باهات ارتباط بگیرم، نگران نشو.

مقدمات سفر آماده شد و عاصف هم قبل سفر بهم گفت هرجایی که نیاز باشه برگردی تنها کدی که بهت پیام میده چه دستی و چه موبایلی کد 17000 هست. اونورم یکی از خواهرا با کد 850 منتظرته. خلاصه اون روز منم با اولین پرواز رفتم اسلواکی.

 اما اسلواکی ...

یکی از بچه های برون مرزی من و تحویل گرفت و رفتیم محل استقراری که از قبل تعیین شده بود. رفتم توی اتاقی که سه تا اتاق اونورترش اتاق اون استاد ایرانی بود که زیر نظر بچه های ما بود. گفتم چه خبر و همه مسائل و برام 850 توضیح داد.

نشستم فکر کردم دیدم اگر بخوایم فقط تعقیب کنیم چیزی دستمون و نمیگیره. با بچه های داخل ایران ارتباط گرفتم و گفتم سوابق علمی و اخلاقی و خانوادگی و.... همه چیزه این استاد ایرانی رو برام بفرستید. اونها هم حدود دو سه ساعت بعد همه چیزو از طریق کلمات کدگزاری شده و فوق امنیتی سری به دست عامل ما در سفارت ایران و اون هم به دست من رسوند.

از 850 و بچه هامون جدا شدم رفتم توی یه اتاق نشستم فکر کردم. توسل کردم و از خدا خواستم بخاطر حضرت زهرا سلام الله علیها کمکم کنه و تصمیم درست و قطعی بگیرم تا حیثیت کشورم و به فنا ندم. خون شهدامون پایمال نشه. اعتبار خودم زیر سوال نره. به لطف خدا به ذهنم رسید و با قاطعیت تصمیم گرفتم که باید این استاد ایرانی رو آگاهش کنیم چون وقت کمه. باید بدونه که توی چه دامی داره میفته. از یه طرف 100 درصد اون تحت نظر تیم جاسوسی دشمن بود اونجا و برای ما ارتباط گرفتن باهاش سخت بود. باید خودم و جای یک مهماندار یا نظافت چی هتل میزدم و توی اتاقش نفوذ میکردم و یه گوشی و سیم کارت با یک خط معتبر که کنترل نشه بهش میدادم و براش توضیح میدادم.

ساعت حدود 9 شب بود و موقع شام. شامش و بهش دادند. کارمون اینجا گره خورد. معمولا دسر و نوشیدنی توی هر اتاقی بود. باید به عنوان نظافت ویژه اتاق برای مهمانان وارد عمل میشدم. به لطف خدا و با هزار استرس وارد شدم و موفق شدم در پوشش یک مهماندار نظافت چی هتل در بزنم و برم اتاقش. تونستم یه کمی اتاقش و نظافت کنم.

رفتم دستشویی رو مثلا تمیز کنم یه لحظه دیدم من و نگاه میکنه با تعجب، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم بهش اشاره زدم که بیا این سمت. اون اومد و گفتم نگران نباش. فقط خوب گوش کن چی میگم. همین الان هم خیلی جدی و عادی برخورد کن. شما زیر نظری و این گوشی که پشت سیفون دستشویی گذاشتم الان، بگیر ده دقیقه دیگه باهات تماس میگیریم.

من که رفتم میری لباست و میپوشی میای دستشویی گوشیت و میگیری و میری توی خیابون روبرویی که صدمتر بعد از کافی شاپ دست راستش یه پارک هست یه جای خلوت می مونی و بهت زنگ میزنم. طفلک داشت قالب تهی میکرد. مونده بود چی بگه. زبونش داشت بند می اومد. منم الکی یه خرده حوله داخل دستشویی رو مرتب کردم و زدم بیرون بعدش. فوری رفتم اتاق خودمون که محل استقرار من و 850 و... بود. خیس عرق شده بودم.

به 850 گفتم: خواهر محترم، این احتمالا دو سه دیقه دیگه میزنه میره بیرون و نمیدونه ما توی هتل مستقریم. تو فقط همراش برو داخل پارک و از دور این و به پا، و حواست باشه سوخت نری. چون امکان داره تیم رهگیری حریف اون و زیر نظر داشته باشه از حالا.

850 رفت داخل لابی منتظر موند تا اون بیاد بره و پشت سرش همراهش بره تعقیبش کنه و ...

9 دیقه شده بود. یه تماس گرفتم با 850 گفتم:

+ کجایی؟

_ داره میره سمت پارک و منم از این طرف خیابون دارم میرم.

+ برو اونطرف خیابون و پشت سرش قرار بگیر فوری. چشم ازش بر نمیداری. هراتفاقی افتاد دست به اسلحه نمیشی. حتی اگر جون خودت در خطر باشه.

_ چشم.

+ گوشی دستت باشه وارد پارک شدید بهم بگو.

همینطور گوشی دستش بود یه سی ثانیه گذشت، گفت:

_ برادر عاکف، میتونید شروع کنید.

+ حواست باشه 850 که گمش نکنی.

قطع کردم و زنگ زدم به استاد ایرانی.

دوتا بوق خورد جواب داد.

+ سلام. خوبید استاد؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط هم گوشی رو میزارید توی جیبتون و میاید هتل و میرید در سرویس بهداشتی سیم کارت و میشکنید و گوشی رو هم ریز میکنید و میندازید در توالت و سیفیون و میکشید.

_ بله حتما. فقط میشه بگید معنی اینکارا چیه؟ من برای چی باید اینکارو کنم؟ اصلا شما کی هستید؟ از من چی میخواید؟

+ ببین استاد جان وقت من و نگیر. ما سه دقیقه بیشتر وقت نداریم که از این 3 دقیقه 11 ثانیش رفته. پس این دودقیقه و21 ثانیه باقیمونده رو یک دقیقه و چهل و نه ثانیش برای من و 31 ثانیش برای شما.

_ خب بفرمایید حرفتون چیه. معنی این کاراتون یعنی چی؟؟ من یه استادم جناب. سوابق علمی من موجوده. میتونید بررسی کنید.

خیلی جدی اومدم وسط حرفش و یه کم لحنم و تند کردم و گفتم:

+ استاد محترم شما متاسفانه در تور جاسوسی دشمن قرار گرفتید. منم مامورم که هم از جان شما حفاظت کنم و هم اینکه آگاهتون کنم. شما زیر نظر ما هستید. الان حتی آب خوردنتون هم زیر نظر ما هست. فقط چند نکته رو عرض میکنم:

یک: انگار نه انگار فهمیدید که در تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتید و انگار نه انگار که ماموران امنیتی ایران از این قضیه با خبرن. ما نمیزاریم به جان شما آسیبی وارد بشه. فقط هر کاری که میگن انجام میدید. خیلی عادی رفتار میکنید. هر اطلاعاتی که میخوان دست و پاشکسته بهشون میدی. به اندازه سوالشون جواب میدی نه بیشتر. من به شما قول میدم صحیح و سالم بَرِتون گَردونم داخل خاک ایران. حتی به قیمت از دست دادن جون خودم و زیر مجموعم و همکارام باشه. فقط به حرف من گوش کنید. حتی به قیمت لو رفتن من بشه. حتی به قیمت ریختن خونم بشه.

ضمنا الان که شما اومدی بیرون یکی از بچه های ما یه کتابچه رو میبره تا چنددیقه دیگه داخل اتاقتون پشت سیفیون دستشویی میزاره. ما دیگه نمیتونیم باهاتون فعلا ارتباط بگیریم ولی زیر نظرید. تموم ارتباطاتتون با طرف مقابل و اتفاقات و پیشنهادات جدید و مینویسید و میزارید لای اون کتاب و همونجایی که ما گذاشتیم.

خودمون بقیش و بدست میاریم. شما فقط عادی جلوه بدید همه چیزو. هروقت هم پیام جدید برات اومد از طرف اونا، بنویس برامون روی کاغذ و بعدش بزار لای کتاب و برو بیرون نیم ساعت. حله؟؟

یه چند ثانیه ای مکث کرد و معلوم بود کُپ کرده.

دوباره بهش گفتم:

+ استاد محترم بهتون گفتم حله؟؟ وقت من و نگیر چون سیستم عصبیم میریزه به هم.

آب دهنش و قورت داد و با صدای لرزون گفت:

_ حللله.

+ خودم به وقتش گوشی جدید با سیمکارت جدید میرسونم بهتون و باهم کانکت میشیم. منتهی آخرین حرفم اینه، و باید این حرف و کاملا جدیش بگیری. بکشون اینارو ایران. بقیش با ماست. نشد خودت و بکشون ایران.

تمام.

قطع کردم. زنگ زدم به 850 گفتم موقعیت؟؟ گفت داره میاد سمت هتل منم پشت سرشم.

گفتم خیلی مواظب باش.

الحمدلله همه چیز داشت درست پیش میرفت. به محمد یه کتاب دادم بلافاصله برد توی اتاق استاد پشت سیفون دستشویی گذاشت. لای کتاب هم براش پیغام ریزی گذاشتم:

ما اینجاییم ولی اینجا نیستیم.

چند روز به همین شکل گذشت. استاد هم از اتاقش بیرون نمیرفت. تا اینکه یه روز دیدیم 850 زنگ زد از لابی هتل که چندنفر با ماشین شیشه دودی و تشکیلات خاصی اومدن داخل هتل.

ده دقیقه بعد 850 خبر داد اون افراد سوار ماشین شدند رفتند. یه هویی گفت:

_ ؟؟ عاکف____ 850 ____عاکف با تو ام صدام و داری؟؟ عاکف___ 850 !!

+ ؟؟ چیشده 850

_ استاد ایرانی داره میره بیرون. دستور چیه؟

+ با حفظ شرایط حفاظتی امنیتی برو دنبالش.

بلافاصله خودم بلند شدم، رفتم با کارتی که داشتم زدم در اتاق استاد و باز کردم. چون درهای هتل کارتی هست و قفلی نبود. ماهم سیستم اون و هک کرده بودیم.

در پوشش یه مهماندار رفتم داخل بلافصله با اسید و جارو رفتم داخل دستشویی به بهانه نظافت. دست انداختم پشت سیفون و کتاب و گرفتم. دیدم لای کتاب صفحه 334 برامون یه پیغام گذاشته:

قرار هست بریم اتریش. مکان تغییر کرد.

براش توی یه کاغذ ریز نوشتم همه چیز عالیه تو فقط به هر سازی میزنن برقص. برگه رو گذاشتم همون صفحه 334. برگه نوشته اون و برداشتم و آروم اومدم بیرون. فوری رفتم داخل اتاقمون. خیلی استرس داره کارامون وقتی به دشمن نزدیک میشیم.

 سه روز بعد ...

حدود ساعت 9 صبح بود که 850 که مستقر در لابی هتل بود و داشت نوشیدنی میخورد مثلا، بهم خبر داد متی والوک داره وارد هتل میشه. بهش گفتم آماده باش. احتمالا باید پرواز کنیم همراشون. چون همه چیز آمادس. اگر امروز نشه باید دوباره بلیط بگیریم.

بعد از حدود نیم ساعت850 بهم خبر داد که والوک و اون استاد ایرانی از آسانسور اومدن بیرون. بلافاصله به اون یکی از بچه های برون مرزی که پیشم بود گفتم منم دارم میرم. بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم به امید دیدار. بعد بهش گفتم من دارم میرم. منتهی یه کاری باید بکنی. میری اتاق استاد ایرانی پشت سیفیون توالت یه کتاب هست ببین نوشته ای برای ما جدیدا گذاشته یانه؟ اگر بود اون و به حالت شعر دربیار برام کد کن بفرست.

سریع اومدم توی لابی و همراه 850 سوار تاکسی جلوی هتل شدیم و رفتیم دنبال متی والوک واستاد ایرانی. رفتیم سمت فرودگاه و پس از اون هم پرواز به سمت اتریش. توی هواپیما صندلیمون با اونا فاصله داشت ولی زیرنظرمون بودند.

به 850 گفتم استاد ایرانی زیر نظر توباشه. متی والوک هم زیر نظر من. خلاصه بعد از یه پرواز آروم رسیدیم اتریش.

 فرودگاه اتریش ...

متی والوک و اون استاد ایرانی جلوی فرودگاه سوار یه خودروی شاسی بلند شدند که شیشه هاش کاملا دودی بود و به هیچ عنوان نمیشد داخل و تشخیص داد.

من و 850 هم تصمیم گرفتیم که جدا گانه تعقیب کنیم. 850با یک تاکسی و من با یه موتور که به سختی

اونجا کرایه کردم. همینطور تعقیب که میکردیم رسیدیم به یه هتل. اونا رفتن داخل و من هم به 850 گفتم من میرم داخل. تو بیرون بمون و منتظر باش.

رفتم داخل لابی و نزدیک میز متی والوک و اون استاد ایرانی نشستم. بعد از حدود ده دقیقه یه آدم حدودا 55 ساله اومد که من آروم گوشی رو طوری گرفتم روی گوشم که بتونم یه عکس درست و درمون ازش بندازم. تونستم به بهانه صحبت کردن با موبایلم یه عکس بندازم.

اونا نشستن صحبت کردن و منم نفهمیدم چی میگن. 40 دیقه ای فک کنم صحبت کردن و بعدش از هم جدا شدن. اونا که رفتن بیرون 850 پیام داد بهم دستور چیه؟ گفتم سوار ماشین شدن به منم بگو بیام بیرون.

بعد از چند دیقه پیام داد سوارشدن. منم رفتم بیرون و موتورو گرفتم و دنبالشون رفتم. دیدم رفتن سمت یه هتل دیگه. منتهی این بار 55 ساله نبود و فقط متی بود و استاد ایرانی. اونا رفتن داخل هتل ولی من و 850 نتونستیم بریم چون اینجا خیلی فرق داشت انگار. هتلش خاص تر بود که باعث شک ماهم شد. حدود دو روز من و 850 جداگانه جلوی هتل مستقر شدیم و به بهانه گدایی نشستیم. یه کم سر و وضعمونم خراب کردیم. بعد از دو روز متی اومد از هتل خارج شد و رفت. به 850که از من فاصله داشت یه کم، پیام دادم میری دنبالش. 850رفت و من هم منتظر موندم تا اون استاد ایرانی بیاد بیرون.

یه نیم ساعت بعد از رفتن 850 دیدم یک نفر اومد یه پول کاغذی بهم داد. انگار خوب نقش گداییم و بازی کردم.

پولی که داد یه اسکناس بود. موقعی که سرم و آوردم بالا دیدم با حالت خاصی داره نگام میکنه. یه اشاره مرموزانه و ریزی به پولی که داشت میداد کرد. منم دست راستم که از سرما توی جیبم بود آوردم بیرون. جلوی خودم از قبل یه بطری شبیه آب معدنی کوچیک گذاشته بودم که اون به ظاهر آب بود ولی در واقع ماده سمی بود که بعد از ده دقیقه حریف و از پا در میاورد.

احتمال دادم یه لحظه لو رفتیم و توی تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتیم و هسته ی ما لو رفته و دیگه کارمون تمومه. آماده بودم اگر حرکتی میخواد کنه آب و بپاشم روی صورتش و یه دعوای ساختگی راه بندازم و بعدشم بزنم به چاگ و اونم تا ده دیقه بعدش از پا در بیاد.

ولی پول و داد و رفت. یه پنجاه متر که رفت به پولی که داد دقت کردم دیدم یه چیزی روش نوشته: تیم رهگیری اینجا مستقر هست. هیچ جای نگرانی نیست. 850به کارش ادامه میده و شما باید برگردی داخل. ده دقیقه دیگه بلند شو بیا سمت فرودگاه اتریش. این پولم بین راه پاره کن. یه تاکسی اون روبرو هست برو سوارش شو. خودیه/ 17000

خب یه نکته امنیتی: اگر کد 17000 ته این پیغام نبود حتما دام بود و ما لورفته بودیم در واقع اما خداروشکر دیدم کد 17000 خورده و دام امنیتی دشمن نیست. فهمیدم همه چیز درسته. بلند شدم ده دقیقه بعد رفتم تاکسی خودی رو سوار شدم و اومدم سمت فرودگاه اتریش.

 چهارشنبه صبح تهران.

وارد فرودگاه که شدم کارام خیلی زود انجام شد. از قبل بچه ها با ماشین اومدن دنبالم البته. سوار شدم و من و بردن اداره. رفتم دفترم و درو پشت سرم قفل کردم.

با بچه های برون مرزی یه ارتباط امن محرمانه و تایید شده گرفتم و خبرای خوبی رو بهم رسوندن و امیدوار کننده بود.

یه زنگ زدم به فاطمه گفتم من اداره هستم. خیالش جمع شد.

عصر همون روز که توی اداره بودم خبر فوری و فوق سری اومد روی کارتابلم که از طرف 850 بود که گفت: متی با اون استاد ایرانی دارن وارد ایران میشن.

پروازشون و بررسی و پرس و جو کردم دیدم فردا صبح ایرانن. اون شب خونه نرفتم و موندم اداره. صبح یه تیم فرستادم زیر نظر بگیرنشون و ببینن متی و اون استاد ایرانی کجا میرن. استاد ایرانی به محض رسیدن به ایران از متی والوک جدا شد و رفت خونه خودش. بچه هامون زیر نظر داشتنش. متی والوک هم رفت یه هتل توی تهران.

به بچه ها گفتم خونه استاد ایرانی رو زیر نظر بگیرید. تمام ورود و خروج خودش و خانوادش کنترل بشه. متی هم که کلا زیرنظر بود. اون روز بچه هایی که مستقر بودن حوالی کوچه و محل زندگی استاد ایرانی، به یکیشون بی سیم زدم اعلام موقعیت و وضعیت گرفتم ازش. وضعیت و مثبت و رفت و آمدهارو سایلنت ارزیابی کرد. گفتم من میام اونجا.

با ماشین رفتم خونه استاد ایرانی. در زدم. طفلک تا فهمید منم انگار یه دیوار آوار شد ریخت روی سرش. رفتم بالا و باهاش صحبت کردم. گفتم هراتفاق و حرفی که بین تو و اون مرد توی هتل رد و بدل شد بهم بگو چی بود. تو با دونفر دیدار داشتی. یکی متی و دومی هم که اسمش استیو لوگانو هست و ما میدونیم کیه و چیکارس. سر صحبت و باز کرد و گفت:

_ استیو لوگانو بهم گفت ما یه شرکت داریم که دنبال استخدام متخصص های ایرانی در حوزه های صنعتی مکانیکی و علمی هست!!!!! و میخواد اونهارو توی واحدهای صنعتی و مکانیکی و بهداشتی و مواد غذایی و...ازشون استفاده کنه!!!

یه نگاه بهش کردم و گفتم:

+ اسم کسی رو بهت گفتند؟ بهت گفتند که دنبال چه اشخاصی هستند و چی میخوان؟؟؟

_ اسم آره ولی اول از همه ازم خواستن خودم برم موقعیت این چندنفری که اسمشون و بهم دادن، اسم دقیقشون و شماره تلفنشون و آدرسشون و رزومه های کاریشون و جمع کنم و این اطلاعات و بدم به متی و متی این افراد رو از بین همه ی انتخاب شده ها، بعضی هاشون و انتخاب کنه و من هم باهاشون ارتباط اولیه رو برقرار کنم و هم اینکه یک جلسه ای بزارم تا این افرادایرانی با متی یک ملاقات داشته باشن!!!!

بین حرفاش اینجا بود که دیگه متوجه شدم و یقین پیدا کردم که دشمن میخواد در مراکز علمی مون اینبار هم نفوذ کنه و با نخبه هامون ارتباط بگیره و اونارو توی دام خودش قرار بده و یا حذف فیزیکی کنه یا اونهارو ببره کشوره خودشون. اینجا بود که دیگه یقین پیدا کردم که کار حریف کار علمی نیست و بلکه فراتر از کار علمی هست و مقاصد شومی داره. چون توی سال های قبل ماموران CIA در قالب مسائل علمی اومده بودند تهران که در ادامه عرض میکنم. چون ایران جایگاه علمی بالایی رو توی این سال ها تونسته کسب کنه. حتی خیلی از جشنواره های علمی رو جلوش تشکیلات امنیتی کشور میگرفت و نمیزاشت برگزار بشه. چون در اون دانشمندان ما لو میرفتند. خلاصه این همه امام خامنه ای میفرماید نفوذ، دلیلش هم اینه که در رفت و آمدهای علمی به دانشگاه های ایران، دشمن میتونه نخبگان ما رو شناسایی و اونهارو فریب بده و اثرات سوء برای کشور داشته باشه. یه نمونش و میگم و رد میشم. حدودا سال 92 بود که از بالا دستور اومد بررسی کنید این رفت و آمدهایی که از خارج از کشور به دانشگاه های ایران انجام میشه، در چه زمینه ای هست و افراد اون واقعا آیا علمی هستند؟؟

با بررسی هایی که من و دوستانم در مجموعه ی خودمون داشتیم، باید عرض کنم تمام کسانی که می اومدن، به دانشگاه های ایران، کارشناسان سرویس جاسوسی تروریستی CIA آمریکا بودند!!!

بگذریم.

به استاد ایرانی گفتم:

+ تو اسم اون چند نفرو بهم بگو. کاغذ و خودکار در آوردم اسمشون و گفت و نوشتم.

خیلی ترسیده بود این استاد ایرانی.

اسم چهارنفری رو که استیو لوگانو افسر اطلاعاتی آمریکا بهش داده بود و بهم گفت.

حرفامون تموم شده بود. بهش گفتم استاد، نگران هیچچی نباش. شما داری محافظت میشی. فقط حواست باشه گاف ندی. ضمنا نخواه که از ترس بپیچونی و بیفتی توی دام دشمن. من بهت بازم قول میدم که مشکلی برای تو و خونوادت پیش نیاد و امنیت جانیتون کاملا تامین شده هست.

فقط هروقت خواستی خبری رو بهم بدی از این به بعد با این موبایلی که من بهت میدم الان،، با ما تماس میگیری. این موبایل تا آخر این پروزه دستت می مونه. این موبایلتم زمانی که جلسه میری نمیبری. زمانی که با متی والوک دیدار داری نمیبری. توی خونه یه جای امن میزاری. فقط ما بهت زنگ میزنیم و تو هم باهاش خبرای جدید میدی بهمون.

اومدم پایین و دیدم بچه ها توی پوشش سیب زمینی فروش و پیاز فروش توی کوچه و خیابون منتهی به خونه استاد ایرانی مستقرن.

رفتم اداره اسم چهارتایی رو که استاد ایرانی داده بود، دادم به عاصف عبدالزهرا در بیاره مشخصاتشون و سِمَتِشون و.

نیم ساعت بعد عاصف اومد دفترم. گفت:

_ یکیشون توی سازمان انرژی اتمی هست و سه تا دیگه هم از متخصصینی هستند که در پروژه های هسته ای و صنعتی و بخصوص نظامی مشغول فعالیتن.

+ عاصف، میدونی که باید چیکار کنیم.

_ آره حفاظت باید بشن.

+ آ ماشاءالله. میری اقدامات لازم رو انجام میدی و نامه میزنی سپاه انصار و درخواست فوری و حیاتی و فوق محرمانه میکنی برای این افراد که نفری یه محافظ بهشون بدن با راننده. مخصوص این چهارنفر. بعدشم بچه های خودمون، عاصف ببین چی میگم، بازم دارم تاکید میکنم بچه های خودمون، دورادور باید از خونه و جان اینها محافظت کنند. کاری به دیگران نداریم. ما کارمون جداست. یاعلی بلند شو برو ببینم چیکار میکنی. خبرشم بهم بده.

عاصف رفت و منم بی سیم زدم به نیروهای مستقر نزدیک خونه استاد ایرانی که گفتند وضعیت مثبته و چیز مشکوکی ملاحضه نشده تا الآن و رفت و آمدها کاملا عادیه.

بچه های مستقر در حوالی هتل متی هم اعلام وضعیت کردند که خداروشکر همه چیز عادی بود و رفت و آمد مشکوکی توی هتل نبود.

منم رفتم خونه و بی سیمم بردم و با بچه ها در ارتباط بودم از خونه. فردا صبح اول وقت اومدم اداره. ساعت 9 صبح داشتم چای میخوردم توی دفترم قدم میزدم و به امور کشور فکرمیکردم، که تلفن زنگ خورد و بهم خبر دادند استاد ایرانی کارتون داره. گفتم وصلش کنید.

سلام علیکی کردیم و گفت متی زنگ زده قرار هست امروز همدیگرو ببینیم. گفتم کجا. گفت توی خیابون ولیعصر ساعت 12. گفتم نگران نباش.

فوری تیم رهگیری رو آماده باش دادم و گفتم حوالی 12 قرار هست دوتا موردمون هم دیگرو ببینن. روی پل هوایی محلِ قرا، یه خانم مستقر باشه. اسم چندتا مکان و آوردم و گفتم مستقر باشید و زیر نظر بگیریدشون. سه ساعتی مونده بود و همه چیز آماده قرار اونها بود.

دیدم در اتاقم و میزنن. دکمه رو زدم و در باز شد. دیدم مسئول دفترمه که میگه مسئول دفتر حاج آقای....... زنگ زدند و گفتند یه جلسه تشکیل دادند و شما باید توی این جلسه حضور داشته باشید. ظاهرا تأکید داشتند.

بهش گفتم: باشه میرم.

فورا رفتم طبقه پنجم و رفتم توی اتاق حاج آقای..... !! دیدم فقط خودش هست . تا دید من و گفت تعجب نکن پسرم. بشین. نشستم و بعد احوالپرسی گفت:

_ شرایط پیرامون این پرونده چطور پیش میره؟

+ حقیقتش حاج آقا هیچ مشکلی برای دستگیریش وجود نداره منتهی ما میخوایم ببینیم بازم روی چه موردی میخوان کار کنند.

_ آقا عاکف، امروز صبح پرونده رو مسئول دفترم بهم داد و مطالعه کردم دوباره. نظر کارشناسای شورای عالی امنیت ملی این بود که این شخص فورا دستگیر بشه.

بهش گفتم:

+ الان توی این وضعیت حاج آقا!!!! بزارید ما به شاه ماهی برسیم. آخه امکان داره استیو لوگانو بیاد ایران. ما میخوایم به اون برسیم. اینجوری میتونیم از آمریکایی ها هم امتیاز بگیریم. برگ برنده های بیشتری هم اینطوری داریم و میتونیم، رو کنیم. میتونیم توی مذاکرات به تیم هسته ای هم کمک کنیم با این امتیازات.

_ دستمون به شاه ماهی نمیرسه. ضمنا دستمون پر هست و صحبت تبادل جیسون رضاییان وچندتا دیگه هست. باید قبل اینکه اطلاعات محرمانه کشورو رِله کنه متی والوک اونور و اشخاصمون لو برن، سد بزنیم جلوشون و بعدشم بگیریم حریف و توی چنگمون.

+ موافقم ولی بازم ریسکه.

_ امروز دستگیر بشه و ارجاع داده بشه به خونه امن. فعلا مرخصید.

اومدم بیرون و هرچی فکر کردم دیدم سخته پذیرش اینکار. اما درخواست سازمان و عالی ترین مقامات امنیتی بود.

فورا به نیروها گفتم برگردید جای خودتون جز فلانی و فلانی. به بچه ها گفتم زنگ بزنن به استاد ایرانی و بهش بگن نیاد سر قرار تا بهش بگیم.

عاصف و تیم اطلاعات عملیات هم آماده شدن. خودم هم رفتم سمت هتل.

متی هنوز داخل اتاقش توی هتل بود. بچه های نزدیک هتل و آماده باش دادم که اگر درگیری شد حواسشون باشه.

به عاصف گفتم میریم بالا برای دستگیری. وارد هتل شدیم و نیروهای هتل گفتن کجا؟؟؟ کارتم و نشون دادم و نامه قضایی رو هم نشون دادم. سه چهارتا از بچه هارو گذاشتیم توی لابی. به عاصف گفتم به بچه ها بسپر که حواسشون به تماس تلفنیِ کارمندای هتل به داخل و بیرون باشه.

رفتیم بالا و درب اتاق متی رو زدم. درو که باز کرد گفتم:

+ جناب متی؟؟!!

_ من متی نیستم.

+ چرا اتفاقا شما هستی. ما نیروهای........ هستیم. شما مدتهاست در تور اطلاعاتی ما در داخل ایران و خارج از ایران هستید. شما بازداشتید. رفت در و ببنده که محکم با لگد زدم به درو پرت شد عقب.

همزمان رفت اسلحش و از دور کمرش در بیاره که به سمت من و عاصف تیراندازی کنه، اسلحم و نشونه رفتم سمتش و شلیک کردم به کتفش و اسلحه از دستش افتاد پایین.

فوری بی سیم زدم آمبولانس بیاد. منتفلش کردند خونه امن سمت پونک. همونجا درمان شد و چند وقت استراحت کرد. بعد از یک هفته بازجویی ها شروع شد. گاهی اوقات عاصف هم با من توی بازجویی ها برای کمک به تکمیل پرونده حضور داشت. متی والوک خیلی زرنگتر از این حرفها بود که بخواد همه چیزو بگه. منتهی منم زرنگتر از اون. روزا میرفتم پیشش باهاش توی خونه میگفتم و غذا میخوردم و مینشستم پیشش باهاش حرف میزدم، وبازجوییش میکردم.

یه روز بهش گفتم:

+ قراره امروز زنده زنده بسوزونمت. هنگ کرده بود. ما از همه چیز باخبریم. منتهی یه بار دیگه میخوام بازجوییت کنم اگر مثل آدم همه چیزو بگی باهات خوب رفتار میکنم. وگرنه چنان میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین.

دیدم نیش خندِ مسخره آمیزی زد. من اصلا توی بازجویی عصبانی نمیشم. یعنی سابقه نداشت. چون آموزش دیده هستیم و استاد این اموریم و روانشناسیم و میدونیم چطور برخورد کنیم. اما یه جاهایی واقعا نمیشه. اینجاهم از اونجاها بود. یه لحظه انگار خون به مغزم نرسید.

جلوی چشام سیاهی رفت توی چند ثانیه و نفهمیدم چی شد. خدا میدونه من تا آرومم، آرومم. ولی اگر برگردم و جوش بیارم میفتم به جون همه، و ازهمه بدتر وزیر و وکیل نمیکنم. بلند شدم رفتم سمتش گردنش و گرفتم و انگشتم و گذاشتم روی خِرخِرَش. دیدم کبود شد.

بعد از 15 ثانیه که هی فشار میدادم گلوش و عاصف با ترس گفت:

_ عاکف ول کن.

+ عاصف جمع کن خودت و برو بیرون. به روح پدرم و به حضرت زهرا قسم چنان میزنمت بیای جلو شیر مادرت از دهنت بزنه بیرون.

عاصف چون میدونست نمیتونه جلوم و بگیره و بیاد جلو میزنمش چون قسم پدرم و حضرت زهرا رو خوردم، یک قدم جلو نیومد. چون کل سازمان روی این قسمای من حساب میکردند. منم قسم نمیخوردم. پدرم بهم یاد داده بود قسم نخورم. چون میگفت کراهت داره و فقر میاره. به متی والوک گفتم:

+ تویِ سگ صفتِ توله سگ داری نیشخند بهم میزنی. خیال کردی منم مثل چهارتا جوجه سیاست بازِ این مملکتم که بعدا گندش در میاد نفوذی شماها بودند؟ من عاکفم. عاکف سلیمانی. پسر شهید علی سلیمانی. پسرهمون مردی که با چهارتادونه خرما سه روز میرفت شناسایی و لای سنگ و کلوخ میخوابید. من پسر همرزم چمرانم. من پسر رفیق صمیمی قاسم سلیمانی هستم. من دشمن قسم خورده شما آمریکایی ها هستم که ملت مارو بدبخت کردید و جوونای مارو میخواید به لجن بکشید. من پای مکتب سیدعلی خامنه ای قد کشیدم که آمریکا چهل ساله میخواد عوضش کنه نمیتونه. من همونی هستم که از گنده تر از تو بازجویی کردم و حرف کشیدم ازشون بدون ذره ای خشونت و پروندشون و جمع کرده و حکمشون صادر شد. توله سگِ آمریکایی توی کشورم میای به من ایرانیِ شیعه میخندی؟ خیال کردی دوره رضا پهلوی آشغاله اینجا؟؟

همینجوری توی چشام زل زده بود و هر چندلحظه چشماش بخاطر تنگی نفس بسته میشد. یه چَگِ محکم زدم توی صورتش و گفتم توی چشام نگاه کن. چشمات بسته بشه بدتر میزنمت. برای کی جاسوسی میکنی و میای میخندی؟ برای آمریکا و اسراییل.؟ خیال کردی اینجا سوریه هست که توی یه روز به کلی دختر باکره و زن تجاوز کردید؟ خیال کردید اینجا عراقه که توی یه روز نزدیک 1700 تاشیعه ی بینِ 17 تا 30 رو تیرخلاص زدید به سرشون توی اسپایکر عراق؟؟ نه حروم زاده اینجا ایرانه. البته با ایرانه زمان شاه فرق کرده که بعضی دخترای فاحشه ایرانی رو میبردید برای سگتون توی هتل ها. الان پاش برسه من عاکف سلیمانی جونم و برای اون زنه فاحشه ی مملکتم میدم که دست تویِ آمریکایی حیوون بهش نرسه. فهمیدیییییییییی. فهمیدی حیوون؟؟

متی والوک به خِس خِس افتاده بود و داشت واقعا تموم میکرد، عاصف اومد جلو و بازوم و گرفت با یه دستم که همینطور روی گلوی متی والوک بود و از حرص و کینه فشار میدادم و لبم و گاز میگرفتم، حولش دادم عاصف به عقب و خورد به دیوار.

یه دونه چنان محکم با زانوم زدم توی شکم متی والوک و پرتش کردم که نفسش بالا نمی اومد و با صندلی افتاد پایین. عاصف دوباره اومد جلو و گفت:

_ احمق داره خفه میشه. میفهمی چیکار داری میکنی عاکف؟

زنگ زد بچه ها از طبقه پایین فوری دستگاه اکسیژن آوردن بالا. جلوشون و گرفتم و گفتم:

+ میزارید بمیره همینجا. دست بهش بزنید خودتون می دونید بیچارتون میکنم.

عاصف گفت:

_ دست برادر داداش جان. فدات شم. دورت بگردم. عصبی نباش. داره توی بازجویی می میره این آدم. دردسر میشه.

+ به درک. این حیوون صفتا میان توی مملکتمون هر گُهی دلشون میخواد میخورن و جاسوسی میکنن و بچه های مارو ترور میکنن. دانشمندای مارو ترور میکنند. براشون دل بسوزونیم حالا؟؟ من دولت و وزارت خارجه نیستم که دنبال سهم سیاسی و مالی باشم. من بچه شهیدم. راه شهدا راه ذلت نیست.

دوستان همین الآن دارم مینویسم چشام پر اشکه. شما خیلی چیزارو نمیدونید. ای کاش هیچ وقت ندونید. هیچ وقت نفهمید بعضی چیزارو. بخدا خیلی چیزارو آدم نمیدونه راحتتر زندگی میکنه. بگذریم. ناراحتتون نکنم.

متی داشت بخاطر ضربه ای که بهش زدم و انگشتم و روی خِرخِرَش که گذاشتم به سختی نفس میکشید. رفتم بالای سرش. گفتم ادامه پروژتون و میگی یا همینجوری داری خفه میشی ببرمت بسوزونمت. با چشماش التماس میکرد و گفت میگم.

به عاصف گفتم دستگاه رو بیارید بهش تنفس بدید میخواد حرف بزنه. صدای اذان بلنده شده بود از مسجد اون خیابون. یه استغفار کردم و دلمم یه کم برای دشمنی که توی چنگم بود سوخت. بلند شدم رفتم تجدید وضو کردم و نماز رو پایین با بچه ها خوندم. دیگه نفهمیدم من اومدم پایین چطور شد. زنده موند یا نموند یا هنوز داشتن بهش تنفس میدادن.

بعد از نماز رفتم طبقه بالا توی اتاق بازجویی دیدم بی حال روی صندلی نشسته. عاصف هم خوب انگلیسی مثل خودم بلد بود و داشت باهاش حرف میزد. گفتم عاصف ممنونم برو بیرون.

گفت:

_ عاکف جان .....

+ لطفا بیرون برید کارم و تموم کنم.

نشستم روبروش. به انگلیسی بهش گفتم ببین، یکبار دیگه بهت فرصت میدم. حرفات و کامل بزن. بگو همه چیزو، خودت و خلاص کن.

خیلی چیزارو گفت و ما فهمیدیم اینا پروژه بلند مدت دارن. توی اظهاراتش اسم بعضی نفوذی هاشون توی سازمان انرژی اتمی رو هم بهمون داد.

گفت:

_ استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسش نامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید این پرسشنامه هارو ببرید ایران و سوژه هامون پر کنند و بعدش براش ارسال کنم.

+ تو تنهایی با استیو لوگانو کار میکردی؟؟

_ اواخر من و به یکی دیگه هم معرفی کرد.

+ کی بود؟

_ یه افسر اطلاعاتی بود به اسم هِنری که افسر اطلاعاتی اسراییلی بود و توی آمریکا بود. هنری متمرکز بر روی پروژه های هسته ای ایران بود، استیو لوگانو من و به اون معرفی کرد. منم قرار بود اطلاعات و بهش بدم.

+ چرا یه هویی تغییر کرد سر شبکتون؟

_ تصمیم سازمانی سرویس آمریکایی بود.

در ادامه به یه چیز مهمی هم متی والوک اشاره کردو گفت:

_ رفتار هِنری با استیو لوگانو خیلی فرق میکرد. رفتار و حرفهای هِنری آشکارا نشون میداد که اون به دنبال حذف فیزیکی دانشمندان صنعتی و هسته ای و نظامی ایران هست و یا حداقل میخواد موقعیت اجتماعی و شغلی اونهارو با مسائل جنسی به خطر بندازه. میخواست اونارو بکشونه خارج از ایران و در اختیارشون پول و زن های جاسوس و یا فاحشه قرار بده و ازشون فیلم بگیره و اونارو بهونه کنه و ازشون اطلاعات نظامی و هسته ای کشور و بگیره. اون علنا میگفت میخوایم دانشمندان ایران رو ترور کنیم ......!!!!!!

بازجویی های دیگه ای هم صورت گرفت که مطالبش رو بنده نمیتونم منتشر کنم. و این شد پروژه ای که دشمن در صدد ضربه زدن بود از طریق نفوذ در مراکز علمی و هسته ای ما.

 

 

سلام خدا بر سربازان گمنامی که لحظه‌ای برای امنیت کشور و آسایش مردم آرامش نداشته و با تمام توان در جهت حفظ امنیت میهن می‌کوشند.

 

و این مستند داستانی امنیتی ادامه دارد.... منتظر پروزه های بعدی در ماه های آینده باشید.

نویسنده: مرتضی مهدوی

کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال

خیمه گاه ولایت ( که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

 

خیمه گاه ولایت در سروش

http://sapp.ir/kheymegahevelayat

 

خیمه گاه ولایت در ایتا

http://eitaa.com/kheymegahevelayat

 

 

 

 

نسخه چاپي ارسال به دوست          تاریخ انتشار : دوشنبه ١١ اسفند ١٣٩٩ - ساعت انتشار: ١٦:٣٨ - گروه خبری : پیشنهاد, داستان بلند

نظرات بینندگان
این خبر فاقد نظر می باشد
نظر شما
نام :
ایمیل : 
*نظرات :
متن تصویر: